همین دیروز...

همین دیروز بود انگار که من با بال بال بادبادکها به سوی آسمان پرواز می کردم در آنجا با گل لبخند خورشید کلاف درهم اخم تمام ابرها را باز می کردم همین دیروز تابستان -رفیق باوفای …

همین دیروز بود انگار
که من با بال بال بادبادکها
به سوی آسمان پرواز می کردم
در آنجا با گل لبخند خورشید
کلاف درهم اخم تمام ابرها را باز می کردم
همین دیروز تابستان
-رفیق باوفای کودکیهایم-
صدایم می زد و با خود
مرا تا روستا می برد
در آنجا من میان خانه مادربزرگم
سبکبال و رها پر می گشودم می شدم پروانه
مادر بزرگم
من آنجا تا فطیر و شیر می خوردم
به زودی طعم تلخ غصه را از یاد می بردم
خدا رحمت کند امواتتان را!
عجب مادر بزرگ مهربانی بود!
اگر چه پیر بود، اما
دلش باغ جوانی بود
«همین دیروز» ها آرام
گذشتند از نگاه من کبوتروار
و من امروز می گویم:
«همین دیروز بود انگار...»

محمد عزیزی «نسیم»