امروز با حافظ

رسید مژده که آمد بـهار و سـبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید صفیر مرغ برآمد بط شراب کـجاسـت فـغان فـتاد به بلبل نقاب گل که کشید ز میوه های بهشتی چـه ذوق دریابد هر آن …

رسید مژده که آمد بـهار و سـبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کـجاسـت
فـغان فـتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوه های بهشتی چـه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نـگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشـه دمید
چنان کرشمـه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه ای نـخرید
بهار میگذرد دادگسـترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید