طبیب هندی چه گفت؟

به دستور منصور - خلیفه عباسی - طبیبی از کشور هندوستان به دارالخلافه آمد. مدتی در آن جا ماند و به عنوان پزشک اختصاصی خلیفه مشغول به کار شد. روزی منصور دستور داد امام صادق (ع) به قصر …

به دستور منصور - خلیفه عباسی - طبیبی از کشور هندوستان به دارالخلافه آمد. مدتی در آن جا ماند و به عنوان پزشک اختصاصی خلیفه مشغول به کار شد. روزی منصور دستور داد امام صادق (ع) به قصر آورده شود. ماموران سراغ امام رفتند و حضرت را نزد خلیفه آوردند. خلیفه امام را به عنوان دانشمند به طبیب هندی معرفی کرد. طبیب با غرور نیم نگاهی به امام انداخت و یکی از کتاب های سنگین و بزرگش را بازکرد و آن را بلند بلند خواند. امام گوش سپرد. منصور هم زیرچشمی به طبیب و امام نگریست. طبیب بعد از چنددقیقه سربلند کرد و از امام پرسید: آیا می خواهی چیزهایی از علم پزشکی یادت بدهم؟ امام صادق(ع) پاسخ داد: نه، زیرا آن چه درباره علم طب می دانم بهتر است از آن چه تو می دانی! طبیب هندی ابرو بالا انداخت و سبیل های آویزانش را صاف کرد و پرسید: مگر تو چه می دانی؟! امام گفت: من با توکل به خداوند گرمی را با سردی و سردی را با گرمی، خشکی را با تری و تری را با خشکی درمان می کنم.
به سخن پیامبر اسلام (ص) عمل می کنم که فرمودند: معده خانه درد است و مراقبت و پرهیز در غذاخوردن، درمان درد است. من با بدن براساس عادتش رفتار می کنم! چشم های خلیفه مثل همیشه از تعجب گرد شده بود. او باز حس کرد در مقابل امام صادق(ع) مثل ذره ای کوچک شده و حرف های او برایش سنگین و بزرگ است. طبیب حیرت زده پرسید: آیا علم طب، غیر از این است؟! امام خیلی آرام سوالی کرد. هرچه می پرسید، طبیب هندی در می ماند. امام چند سوال دیگر پرسید و گفت: اما من پاسخ این سوال ها را می دانم. سپس به تک تک سوال ها جواب گفت.
طبیب هندی که هیجان زده شده بود، پرسید: ای مرد دانشمند، این همه علم را از کجا آموخته ای؟ امام با مهربانی گفت: از پدرانم و آن ها از پیامبر خدا(ص) و پیامبر خدا (ص) از جبرئیل و جبرئیل از خداوند! طبیب هندی در مقابل چشمان حیرت زده و خشمگین خلیفه فریاد زد: من به خدای تو و رسالت پیامبر اسلام(ص) ایمان آوردم. تو از همه مردم زمانه ات داناتری. من شاگرد تو هستم! منصور آن قدر عرق کرده بود که گویی بر سر و رویش آب ریخته اند او دنبال راه فرار می گشت.


برگرفته از کتاب بهشت برای همه- مجید ملامحمدی