امروز با حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ‏ ‏هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود از دماغ من سرگشته خیال دهنت ‏ ‏به جفای فلک و غصه دوران نرود در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند ‏ ‏تا ابد سر نکشد …

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ‏
‏هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت ‏
‏به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند ‏
‏تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است ‏
‏برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت‏
‏که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است‏
‏درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان ‏
‏دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود ‏