حکایتی از گلستان سعدی

دو بچه کنار قبر پدر نشسته بودند. یکی پسر فقیری بود و دیگری پسر ثروتمندی. پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: قبر پدر مرا ببین که چه قدر زیباست و سنگ مرمر دارد، به قبر پدر تو هیچ شباهتی ندارد …

دو بچه کنار قبر پدر نشسته بودند. یکی پسر فقیری بود و دیگری پسر ثروتمندی.
پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: قبر پدر مرا ببین که چه قدر زیباست و سنگ مرمر دارد، به قبر پدر تو هیچ شباهتی ندارد زیرا قبر پدر تو مشتی خاک است.
پسر فقیر گفت: تا پدر تو زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبد، پدر من به بهشت رسیده باشد.

هنگامه حمیدی