باز نغمهخوان، پرستوی دلم پر میکشد، قصه سفر دارد، لحظهای ما را بخوان، ای عشق! زمین... اندکی پناه ما باش! و ای خاک ما را جایی ببر که آسمان از آنجا شروع میشود، تا دوباره دل به دریای …
باز نغمهخوان، پرستوی دلم پر میکشد، قصه سفر دارد، لحظهای ما را بخوان، ای عشق! زمین... اندکی پناه ما باش! و ای خاک ما را جایی ببر که آسمان از آنجا شروع میشود، تا دوباره دل به دریای عشق زده و قدم در بیابانهای خشک و سوزان جنوب نهیم...
دل را به گوشه چفیه گره بزنیم و در کنج حرمخانه این خاکها با دل آواره خلوت کنیم...
اینجا کنعان دلدادگی است...
اینجا سرزمین مردانی است که تا آخر کوچههای عرفان را با محبت زهرا رفتهاند.
مردانی که عاشق شدند و بهای عشق از جان پرداختند
که عشق آتشی است که جانهای بیشمار را سوخته است.
و تو شنیدهای حکایت شمع و پروانه را، پروانگانی بال و پر سوخته
که در ره عشق باید از هر چه تعلق، دست شست؛ حتی این تن خاکی...
حجاب تن را دیواری دیدند میان خود و معشوق...
حجاب چهره جان میشود غبار تنم * خوشا دمیکه از این چهره پرده برفکنم
این سرزمین بوی پیراهن یوسفهای شهید را برای روز مبادا
در چشمان غم گرفتهاش به امانت نگه داشته است.
خاک را که نگاه میکنی همه تسبیح است؛ دانه دانه مثل اشک...
راه رفتن روی این خاکها حس عجیبی دارد، مزه مرگ میدهد حین زندگی!
از گوشه گوشه این سرزمین، صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» میآید.
طلائیه،... عطش نوشان بزم ظهر عاشورا و بچههای انتقام سیلی زهرا
ظهر و شیمیایی و بوی دود و چه باور کنی یا نکنی؛
ماسکها به تعداد بچهها نبود و سرفهها که تمامیندارند...
فکه... همانجایی که اذن دخولش تشنگی است.
تا چشمها گواهی میدهد رمل است و غربت و مظلومیت.
جایی که خیلی راحت میشود دست خدا را دید، آن را گرفت و بالا رفت.
جایی که روی تمام سنگهایش نوشتهاند:
یادمان نرود قمقمهها همیشه بوی مشک عباس میدهند.
چقدر در فکه نسیم حسین میوزد!
چقدر آوینی میبارد! سیدی که همین جا پرنده شد.
« چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا میشناسد »
شلمچه رنگ غریبی دارد
نمیدانم چه رازی است... اصلاً تا نام شلمچه را مینویسی دستی میآید
و کلمهها را میبرد سمت بی قراریها...
چقدر مظلومیت اینجا پیدا میشود؛
در شلمچه مظلومیت آفتابی ترین مفهومیاست که هیچ وقت پشت ابر نمیماند.
و غروبش هنوز در غوغای غریبی، غم و بغض پرواز می دهد
هر چقدر که بیشتر فکر کنی بیشتر به این معنا میرسی که در شلمچه همیشه حق با سکوت است...
اینجا سکوت که کنی تازه گوشهایت میشنوند.
خاکهای تفتیده شلمچه، تنها اکسیری است که جانهای مرده را از نو احیا میکند
به این خاک که میرسی، چونان موسی باید دل به آتش زد
و پاها را به مهمانی خارهای بیابان برد که این خاک، سجدهگاه آسمانیهاست.
و اروند...آب و آتش....
هر کسی میخواهد به امام زمانش برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند
و آن شب، هم آب بود هم آتش.
یا صاحب الزمان
شاید ما را باوری نیست تا دریابیم شهادت، انگاره وصال توست.
شهدا نیز با تو غایبند، ای کاش ما نیز با تو غایب بودیم
ای کاش ما هم چونان خورشیدهای درخشان به عید خون کشیده شویم
تا تو را دریابیم
«این بقیه الله»...« یا لیتنا کنت معکم »...
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است