آقای چوپان

چند روز پیش رفته بودم بیرون شهر نزدیک یکی از روستاها. یک دفعه از پشت یک تپه صدای زنگوله و بع بع گوسفندها را شنیدم. خیلی خوشحال شدم و برای دیدن گوسفندها آن طرف تپه رفتم. آقای چوپان …

چند روز پیش رفته بودم بیرون شهر نزدیک یکی از روستاها. یک دفعه از پشت یک تپه صدای زنگوله و بع بع گوسفندها را شنیدم. خیلی خوشحال شدم و برای دیدن گوسفندها آن طرف تپه رفتم. آقای چوپان کنار تپه نشسته بود و گوسفندهایش داشتند چرا می کردند. فکر کردم یک گفت و گوی کوتاه با آقای چوپان می تواند موضوع خوبی برای صفحه قاصدک باشد. برای همین رفتم همان جا کنار تپه نشستم. آقای چوپان چای خوش رنگی دم کرده بود و یک استکان هم برای من ریخت. من هم تا چایی ام سرد شد چند تا سوال از او پرسیدم و آقای چوپان که اسمش جواد بود، جواب داد.
- چقدر گوسفندهایت را دوست داری؟ خیلی زیاد تازه برای همه شان اسم گذاشته ام.
- چوپان بودن کار سختی است؟ بله هر روز باید مواظب گوسفندها باشی و نمی توانی هر جا دوست داری بروی.
- همه چوپان ها بلدند نی بزنند؟ (با خنده) نه من که بلد نیستم اما بعضی از چوپان ها بلدند.
- تا به حال برایت پیش آمده است که گرگ به گله ات حمله کند؟ یکی دوبار وقتی هوا سرد بود و زمستان بود سر و کله گرگ ها پیدا شد اما چون چند سگ داشتم جرأت نکردند نزدیک بیایند.
- به نظر شما چرا چوپان دروغ گوی کتاب فارسی دبستان این قدر دروغ می گفت؟ چون او توی قصه بود. چوپان های واقعی از این دروغ ها نمی گویند.
- اگر چوپان نبودی دلت می خواست چه کاره باشی؟ فوتبالیست.
- یکی از آرزوهایت را بگو؟ این که توی صحرا آن قدر علف زیاد باشد که گوسفندهایم حسابی چاق شوند.
- یک آرزو برای بچه ها؟ بتوانند آخر هفته بیرون شهر بیایند و گوسفندها را ببینند و با آن ها بازی کنند.

لیلا خیامی