دخترک سبزی‌فروش دلش خوشنویسی می‌خواست

از بزرگراه مدرس که وارد بلوار میرداماد شوی، از کوچه البرز و کوچه و پس‌کوچه‌های کناری‌اش که بیایی سمت روزنامه جام‌جم، کنار یک دبستان دخترانه، چرخ دستی کوچکی را می‌بینی که …

از بزرگراه مدرس که وارد بلوار میرداماد شوی، از کوچه البرز و کوچه و پس‌کوچه‌های کناری‌اش که بیایی سمت روزنامه جام‌جم، کنار یک دبستان دخترانه، چرخ دستی کوچکی را می‌بینی که پر از سبزی است.
دخترکی کنار این چرخ دستی به مادرانی که پشت در مدرسه منتظر دخترکانشان هستند، سبزی می‌فروشد. این تصویر، به اندازه تمام روز‌هایی که دست‌کم در یک سال اخیر از این مسیر مثلا میانبر رد شده‌ام، تکرار شده است.
هر روز به اینجا که رسیده‌ام، از زندگی این دخترک برای خودم خیالبافی کرده‌ام که زندگی‌اش چگونه است و چه می‌کند و چرا سبزی‌فروشی... تا بالاخره یک روز رفتم سراغش.
دخترک ۱۵ سال دارد، فرزند دوم یک خانواده پرجمعیت که شغل همه‌شان سبزی پاک‌کردن و سبزی‌فروشی است. هر روز از شاه عبدالعظیم با این سبزی‌ها می‌آورندش اینجا که سبزی بفروشد.
اتفاقا مدرسه هم می‌رود، اما مدرسه بزرگسالان، همان شبانه سابق. از این بابت و این‌که می‌گوید درسش بد نیست، برایش خوشحال می‌شوم.
گپمان طول می‌کشد، احساس می‌کنم دخترکی که من در ذهنم ساخته‌ام، زندگیش فقط همین‌ها نیست، احساس می‌کنم باید حرف متفاوتی داشته باشد، باید از این قیافه متفکرش که هر روز مرا به فکر برده، حرف متفاوتی بشنوم.
حرف‌هامان تمام می‌شود و از این گپ و گفت ساده، چیز خاصی دستگیرم نمی‌شود. وقت خداحافظی، انگار تازه به ذهنم رسیده باشد، می‌پرسم: راستی دلت چه می‌خواهد؟ دوست داری چکار کنی که این سبزی‌فروشی مانعت شده؟
جواب دخترک،همان چیزی می‌شود که توی تمام این مدت به من می‌گفت او متفاوت است. دخترک آرزو دارد وقتی پیدا کند، برود کلاس خوشنویسی. همین.
جدا دلش چیز دیگری نمی‌خواهد، من متعجبم. اما او با لبخندش راضی‌ام می‌کند که دلش فقط کلاس خوشنویسی می‌خواهد. همین.
همین تابستانی که گذشت، به خواست دوستی در مدرسه‌ای غیرانتفاعی برای دانش‌آموزان دبیرستانی، کارگاه روز‌‌نامه‌نگاری داشتم، بچه‌های باهوشی بودند، هم سن و سال دخترک، از خانواده‌هایی نسبتا مرفه که این مدرسه را برای امکانات و فضای مثبتش انتخاب کرده بودند. کم‌کم با بچه‌ها دوست شدم. پای حرف‌ها و درد دل‌هایشان نشستم. هیچ چیزی در زندگیشان کم ندارند، اما شاد نیستند.
مثل همه ما، همه چیز داریم و همیشه هم یا دلمان گرفته، یا بالاخره بهانه برای غر زدن و بیشتر خواستن داریم. این دخترک اما شاد بود و فقط دلش خوشنویسی می‌خواست.

مستوره برادران نصیری