شکایت پیرمردی نزد طبیب

پیرمردی نزد پزشکی رفت تا او دردهایش را درمان کند. با آه و ناله گفت : «من از مغزم احساس ناراحتی می کنم، مغزم خراب شده، همه چیز را فراموش می کنم.» پزشک : «به دلیل پیری است.» پیرمرد : «چشمانم …

پیرمردی نزد پزشکی رفت تا او دردهایش را درمان کند. با آه و ناله گفت : «من از مغزم احساس ناراحتی می کنم، مغزم خراب شده، همه چیز را فراموش می کنم.»
پزشک : «به دلیل پیری است.»
پیرمرد : «چشمانم هم خوب نمی بیند.»
پزشک : «به دلیل پیری است.»
پیرمرد : «کمرم سخت درد می کند.»
پزشک : «خوب معلوم است که پیری است.»
پیرمرد : «غذایی که می خورم هضم نمی شود.»
پزشک : «آدم که پیر می شود دستگاه گوارشش ضعیف می شود.»
پیرمرد : «نفسم بند می آید.»
پزشک : «پیری نفس تنگی هم دارد.»
پیر مرد از کوره در رفته فریاد می کند : «ای احمق تو از علم پزشکی فقط این را یاد گرفتی که بگویی از پیری است از پیری است. درمان نمی دانی ؟!»
پزشک پاسخ می دهد : «این خشم و غضب تو هم از پیری است. وقتی آدم پیر و ضعیف شود تحمل شنیدن دو حرف را ندارد و داد و فریاد راه می اندازد.»
ذهن پیر و عادت یافته نیز چنین است.