به هنگامی که نور آذرخش آن بیشه را از سایه عریان کرد و باران خواب پر آب گیاهان را به دشت آفتابی برد و باد صبحگاهان شاخ پر پیچ گوزنان را به عطر دشتها آمیخت در آن خاموش گه تاریک …
به هنگامی که نور آذرخش
آن بیشه را
از سایه عریان کرد
و باران خواب پر آب گیاهان را
به دشت آفتابی برد
و باد صبحگاهان
شاخ پر پیچ گوزنان را
به عطر دشتها آمیخت
در آن خاموش گه تاریک گه روشن
نگر آنجا چه میبینی ؟
شهیدی یا نه؟
روح لاله ای در پیکر مردی
تجلی کرده
از آیینه بیداری و دیدار
در آن باران و در آن میغ تر دامن
نگر آنجا چه میبینی؟
درون روستای خواب
درختان فلج و بیمار و
آن طفلان خردینک
گرسنه زیر بار کار
و مردانی که با دستان خود
سازند پیش چشم خود دیوار
و بالاتر و بالاتر
تو در آن سوی آن دیوار آبستن
نگر آنجا چه میبینی؟
محمدرضا شفیعی کدکنی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است