بهتر از بیداری

یکی بود یکی نبود. کاتبی بود که از تمام دنیا یک کتاب داشت. کتابی بود که از تمام دنیا یک صفحه داشت. صفحه ای بود که از تمام دنیا یک جمله داشت. جمله ای بود که از تمام دنیا یک کلمه داشت؛ و …

یکی بود یکی نبود. کاتبی بود که از تمام دنیا یک کتاب داشت. کتابی بود که از تمام دنیا یک صفحه داشت. صفحه ای بود که از تمام دنیا یک جمله داشت. جمله ای بود که از تمام دنیا یک کلمه داشت؛ و آن کلمه، خلاصه همه چیز بود.
یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود که از تمام دنیا یک مملکت داشت. مملکتی بود که از تمام دنیا یک شهر داشت. شهری بود که از تمام دنیا یک خانه داشت. خانه ای بود که از تمام دنیا یک پنجره داشت؛ و از آن پنجره می شد همه دنیا را دید.یکی بود یکی نبود. شاعری بود که یک دیوان داشت. دیوانی بود که یک غزل داشت. غزلی بودکه یک بیت داشت. بیتی بودکه هرگز نبود. هرگز بر زبان نیامده بود. شاعر می دانست اگر بر زبان آورد آن بیت را، شاعر شاعران خواهد بود اما او، توانگر بود به خزانه ای که کس را توان دیدنش نبود. او توانگرترین مرد عالم بود.
یکی بود یکی نبود. آن «کلمه» به دیدار آن «پنجره» رفت. آن «بیت»، خلاصه آن دیدار بود. کاتب به پادشاه گفت: «چگونه باید مرد » پادشاه مرده سخن نگفت.روح، از وی برفته بود و پنجره، بی ناظر، مانده بود تا همیشه. کاتب آن «کلمه» را از یاد برد. درویشی شدکه به صدقات مردمان، «قوت» می یافت و زندگانی می کرد. شاعر آن بیت را برای هیچ کس نخواند [چرا بخواند ].
یکی بود یکی نبود. قصه ای بود که خلاصه همه قصه ها بود. کودکی بود که خلاصه همه کودکی ها بود. شبی بود که خلاصه همه شب ها بود. کودک در آن شب، قصه را شنید. چشم بر هم نهاد و دیگر.‎.‎. بیدار نشد.
یکی بود یکی نبود. سیبی از شاخه جدا شد. چرخ زد. چرخ زد. تا به خاک بیفتد، پادشاه را دید که از جسم خود جدا شده به ابرها می رفت. «کلمه » را دید که کاتب را ترک می گفت. «بیت» را دید که فراز سر مردمان می چرخید و می خندید؛ و کودک، پیش از آن که سیب به زمین برسد، به مشت اش فشرد. بوییدش. گفت: «اینجا بهتر از بیداری است.» گفت: «بهتر از بیداری است.»

یزدان سلحشور