آقا نجفی روحانی بزرگ اصفهان

شیبه محمد تقی اصفهانی مشهور به آقا نجفی فرزند حاج شیخ محمد تقی پسر عبدالرحیم از علمای امامیه قرن سیزدهم و از روحانیون بزرگ و متنفذ اصفهان است که دارای تالیفات متعددی در فقه …

شیبه محمد تقی اصفهانی مشهور به آقا نجفی فرزند حاج شیخ محمد تقی پسر عبدالرحیم از علمای امامیه قرن سیزدهم و از روحانیون بزرگ و متنفذ اصفهان است که دارای تالیفات متعددی در فقه و اصول و کلام می‏باشد.
آقا نجفی طی دوران مرجعیت و حکومت شرعی و عرفی خود در اصفهان در کمک به مردم رفع ستم از ایشان و تامین وسایل آسایش آنان کوشا بود به ناصرالدین شاه و دستگاه حکومت او بی اعتناد بود و با طل السلطان فرزند شاه که حاکم اصفهان بود و بسیار بر مردم ستم می‏کرد، همواره درگیر بود، اما در واقع قدرت او از قدرت حاکم اصفهان افزون‏تر بود. طل السلطان آقا نجفی را مانع تاخت و تاز، چپاول و تجاوز خود می‏یافت. ماموران استعماری انگلستان نیز که برای بسط تسلط دولت متبوع خود بر ایران برنامه‏های گسترده داشتند و قدرت اجتماعی آقا نجفی را مانع اجرای نقشه‏های خویش می‏یافتند در تضعیف وی بسیار کوشیدند یک بار توانستند با تحریک ناصرالدین شاه و ترسانیدن وی فرمان انتقال آقا نجفی به تهراه را از وی بگیرند. اما آقا نجفی در تهران هم علاوه بر دایر ساختن حوزه درسی به مبارزه سیاسی و روشن ساختن ذهن مردم نسبت به فساد دربار و نظام حاکم ادامه داد و چون خطر فعالیت وی در پایتخت برای رژیم بیش‏تر بود او را به اصفهان بازگرداندند.
آقا نجفی در ۲۲ ربیع الثانی ۱۲۶۲ ق. متولد و در ۱۱ شعبان ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۴ ه.ق در گذشت.
از آقای نجفی داستان‏های شیرینی نقل می‏کنند که در این کتاب به شرح تعدادی از آنها می‏پردازیم.
● آقا نجفی مجتهد و شاه بابا
مسعود میرزاظل السلطان، پسر ناصرالدین شاه قاجار حاکم بسیاری از شهرهای بزرگ و مهم ایران خصوصاً مازندران فارس و اصفهان بود نامبرده با لقب ظل السلطان حاکم فارس شد و در سال ۱۲۹ به حکومت اصفهان رسید. او مقتدرترین شاهزاده قاجار در عهد خود بود، وی مردی بسیار قسی القلب و در سیاست مجرمین شدید العمل بود.
بالاخره در باغ نو اصفهان به درود زندگی گفت و جنازه او را به مشهد بردند کتاب تاریخ مسعودی به قلم اوست.
وقتی آقانجفی در اصفهان از ظل السلطان حاکم مقتدر آن ولایت مطلبی را خواست و چون انجام نشد از او گله کرد، ظل السلطان گفته بود.
من این کار را برای تو نخواهم کرد، اگر قانع نمی‏شوی می‏توانی به شاه بابا بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان معزول کند!
● آقا نجفی در جواب گفته‏ بود
یکی از طرفای معمر اصفهانی حکایت می ‏کرد که در دوران فرمانروایی ظل السلطان بر اصفهان و لرستان و خوزستان آقا نجفی مجتهد نیز در اصفهان دم و دستگاهی برای خود داشت و در قبال قدرت ظل السلطان قدرت نمایی می‏کرد و به این ترتیب همیشه بین این دو مرکز قدرت مبارزه و کشمکش برقرار بود تا آنکه روزی یکی از اهالی اصفهان که تحت تعقیب مامورین حکومت بود به خانه آقا نجفی پناهنده شد.
وقتی فراشان ظل السلطان برای دستگیر کردن او به خانه آقا نجفی نزدیک شدند با گروه کثیری از مردم مواجه گشتند که در اطراف آن خانه اجتماع کرده بودند. مامورین با ملاحظه آن وضعیت ناچار به نزد حضرت والا برگشتند و آنچه اتفاق افتاده بود بیان کردند.
ظل السلطان ناچار یکی از معتمدین خود را نزد آقا فرستاد تا واسطه صلح و سازش شود، آقا نجفی به او گفت:
خواهش می‏کنم حضرت آیت الله این قدر پا روی دم ما نگذار!
آقا نجفی در جواب ظل السلطان پیغام داد:
من حرفی ندارم اما خوب است حضرت والا حدودی برای دم خودشان معین کنند، زیرا هر جا که پا می ‏گذاریم می گویند این دم حضرت والاست!
● آقا نجفی و ناصرالدین شاه
در زمان ناصرالدین شاه بلوایی در اصفهان پیش آمد و چند نفر کشته شدند، مصادر امور آن را از ناحیه علما و دانشمندان دانستند شاه خشمگین گردید و دستور داد آقا نجفی را که در آن زمان اعلم علما بود به تهران فرا خوانند ولی آقا نجفی از امدن به تهران خودداری کرد و چون قضیه بالا گرفت عده‏ای واسطه شدند و قرار بر این شدکه آقا نجفی برای زیارت حضرت رضا علیه السلام‏عازم مشهد گردد و در تهران به حضور شاه برسد و قضیه خاتم یابد!
بالاخره آقا نجفی با عده‏ای از همراهان به تهران آمدند و آقا تنها با یک نفر از ملازمان خود، با راهنمای نوکران صدراعظم وارد اندرونی شاه شدند. آقا نجفی چون خود را بی گناه می‏دانست عمداً با شخصی که او را همراهی می‏کرد به مذاکره و بحث در مسایل دینی پرداخت تا جایی که وقتی شاه وارد شد آن دو سرگرم مباحثه بودند و کمترین توجهی به ورود شاه نداشتند و موقعی که شاه به آنها نزدیک شد ناگهان آقا نجفی سربلند کرد و بالهجه اصفهانی گفت:
● شاه شومائید، سلام!
ناصرالدین شاه از این بی اعتنایی و بی احترامی آقا نجفی، سخت برآشفت و نگاه غصب آلودی به اتابک انداخت و سپس تهدیدکنان از اتاق خارج شد! بعد از خروج شاه اتابک خیلی پکر و ناراحت به آقا نجفی نزدیک گردید و او را از خشم شاه بر حذر داشت.
آقا نجفی بی اعتنا به خشم و خروش شاه و ناراحتی اتابک به همراهش اشاره کرد که بلند شو برویم.
در هشتی عمارت شمس العماره ناگهان چشم آقا به توپی افتاد که در آنجا کار گذاشته بودند. آقا بدون توجه به سخنان اتابک از وی پرسید.
آقای صدراعظم، این لوله دراز چیه؟
اتابک گفت:
این توپ است!
آقا نجفی سوال کرد:
توپ چیه؟ از همان توپ هایی است که بچه‏ها بازی می‏کنند؟!
صدراعظم گفت:
خیر این توپی است که در آن باروت می‏ریزند و آتش می‏زنند!
آقا نجفی پرسید:
باروت چیه؟...درق‏ران هاروت و ماروت داریم ولی باروت نداریم.
اتابک گفت:
باروت دانه‏ های سیاهی است که وقتی حرارت به آن برسد آتش می‏گیرد.
آقا نجفی پرسید:
وقتی توپ آتش گرفت چطور می‏شود؟
اتابک در جواب گفت: گلوله‏اش به هر کس برسد تکه تکه‏اش خواهد کرد.
آقا نجفی پیش رفت و جلو توپ ایستاد و گفت:
آقای صدراعظم بفرمایید این توپ دربره و مرا تکه تکه کند!
اتابک گفت:
این توپ خالی است و حالا در نمی‏رود!
آقا نجفی نگاه پرمعنایی به اتابک کرد و گفت:
برو به شاه بگو که تقی از این توپ‏ های خالی شما نمی‏ ترسد!
این گفته آقا نجفی از همان زمان ضرب المثل شد و دهان به دهان نقل گردید و امروزه از ضرب المثل‏های مشهور است.