استکان کمرباریک

حوالی خانه ما یک کفاشی بود که کفاش اش یک پیرمرد که عکس های جوانی هایش روی دیوار کفاشی، قاب گرفته و تر و تمیز، توی چشم مشتری ها بود. آن وقت ها، من ده سالم بیشتر نبود. بهارستان، برای …

حوالی خانه ما یک کفاشی بود که کفاش اش یک پیرمرد که عکس های جوانی هایش روی دیوار کفاشی، قاب گرفته و تر و تمیز، توی چشم مشتری ها بود. آن وقت ها، من ده سالم بیشتر نبود. بهارستان، برای خودش بهارستان بود. گل سرسبد تهران بود. خانه ما نزدیک اش بود. پدرم هر وقت که وقت می کرد، می بردم میدان و تابستان ها، فالوده بستنی می خرید و زمستان ها، باقلای پخته و وقتی از جلوی سینما های نرسیده به میدان رد می شدیم، بوی ساندویچ های ساندویچی های اطراف، آدم سیر را هم گرسنه می کرد.
یک بار، کفشم از بغل، از «تخت» اش درآمد. به گمانم مال پای راستم بود. باران شدیدی هم می آمد. به گمانم ‎.‎.‎. پائیز بود. پدرم گفت: «بدو، بدو، بدو!» شلپ شلوپ، توی آب های جمع شده توی پیاده رو با کفش پاره دویدم. کفاش، توی مغازه اش بود و علاءالدین اش هم روشن. یک کتری روی علاءالدین روشن بود که بخار داشت از لوله اش بیرون می زد. پدرم گفت: «سرت خلوته » کفاش گفت: «خیلی وقته که خلوته!» و خم شد و سر طاس اش را نشانم داد، گفت: «نیگا کن!» کفش را گرفت و شروع کرد به معاینه کردن. گفت: «چایی می خورین » می خوردیم! توی دو تا استکان کمرباریک، چایی خوش رنگی ریخت و گذاشتشان توی دو تا نعلبکی که نقاشی گل و بوته داشتند. پدرم گفت: «راضی که هستی » کفاش گفت: «راضی خب! این مغازه که هست.» پدرم گفت: «عکسارو می بینی مال جوونیای این پهلوونه!» عکس ها مال زورخانه بود و یکی، دو تا هم مال تشک کشتی. کفاش گفت: «کی می پرسه که تو، همونی که قهرمان آسیا شدی کی می پرسه که تو، همونی که تو کشتی با «تختی»، فقط یه امتیاز کم آوردی کی می پرسه ‎.‎.. » بعد، کفش را دوخته بود و ما هم چایی مان را خورده بودیم. بیرون آمدیم. پدرم گفت: «دنیا بالا و پائین داره. سعی کن بالاش بمونی.» گفت: «موقع پائین اومدن، سعی کن، لااقل یه علاءالدین و دو تا استکان کمر باریک برات بمونه.» و من خندیدم. باران قطع شده بود اما هوا، هنوز گرفته بود.

[یزدان سلحشور]