بر فراز ابهام ا

ما ازادی را در سینای شقایق می زنیم پرسه و نه در قفس ما گل را می چینیم نه بوی گل در رگ ارامش شب خنده هایی جاری است که ما بی خبریم و در قلب روز هم گر یه هایی نفس می زنند که ما نمی دانیم ما …

ما ازادی را
در سینای شقایق
می زنیم پرسه
و نه در قفس
ما گل را می چینیم
نه بوی گل
در رگ ارامش شب
خنده هایی جاری است
که ما بی خبریم
و در قلب روز هم
گر یه هایی نفس می زنند
که ما نمی دانیم
ما می دانیم که ایثار
مرام ماه است
اما از گریه های پنهانی اش بی خبریم
ما راه امدن را می شناسیم
اما با بازگشت بیگانه
ما دوست می داریم خویش
در پشت ویترین زندگی
ونه سوژه های خیس زندگی
ما سالهاست که می دانیم
عدالت خورشید
در دل زمین می زند نفس
لیک
رسم شکنی مر سومیم
ما بر قله ی دروغ
می نشینیم به تما شای صداقت
اما تلخ تر از شیرینیم
ما از دریا
ارزویمان را می طلبیم
بی ان که بدانیم
به دنبال رودخانه نر فته ایم
ما از نزدیک تماشا گر خویشیم
ونه از دور
ما بر خاکیم
واز خاک غافل
ما به کاخ نشینی عادت دیرینه داریم
ونه خانه در باد
ما بر اسمان می زنیم
پل وصل
اما از رودخانه ی زمین
غافلیم
ما با روحیات دنیا بیگانه ایم
اما خویش را می پنداریم اشنا
ما به روی سبزه می کنیم اخم
اما خود را می پنداریم خنده رو
ما لطافت و شا دابی را می کنیم
خرج برای زندگی
و نه زندگی را برای ...
ما پیروزی را ازاد راه می دانیم
اما از عقب خود بی خبریم
ما به فریاد بهار کرده ایم
عادت
و نه با سکوت زمستان
ما با شور و شادی گرفته ایم خو
وبا سیل اه دشمن
سرنوشت ما به دست با ران است
اما
می گو ییم سر نوشت را از سر باید نوشت
چشم ثروت احاطه کرده است
ما را
از ابروی فقر گلایه مندیم
به دنبال عمر خویش دوان دوان
اما از گرفتن زمان بی خبر
ماگل های جوانی را نچیده ایم
اما مدام در پی بوی پیری هستیم
وقتی می روید
موی سیاهی در صورتمان
ان را می کنیم
وبه موی سپید هم حسرت می خوریم
این همه سیل غم نفس می زند
ما شادی را ارامش می دهیم
ما از نگاه برون مدهوش می شویم
با اینکه از دریچه ی مستی خود
می شویم مست
ما به پای درخت ظلم
اب می ریزیم
و نه نهال محبت
ما کوزه که شکست
می گوییم پیمانه کجاست
نه تا کوزه ای است پیمانه یابیم
ما از زبان کویر سخنی نرانده ایم
هر چه هست گفته های خرم است
ما ریز ریز می کنیم پیکر دنیا را
اما به مرگ کلی می نگریم
ما پرده می کشیم بر روی حقیقت
اما دروغ گشا ده روست
ما درخت سرو را می نما ییم
جلوه
اما از قامت بلند گون بی خبر
زیستن لحظه ای بود
از سایه به افتاب
اما ما خویش را هزار ساله یافتیم
طواف کردیم کعبه عشق
اما از طواف خویش غافل
جمره را سنگ باران کردیم
اما در اشیانه دل شیطان بود
بر قامت مدینه اقامه کردیم
نماز
اما از دل بقیع بی خبر
ندای ذوالقبلتین سر دادیم
لیک
نیا فتیم قبا
سکوت حرا بند ه اش
پنهانی خواند
و ما فریاد اشکار سر دادیم
ما نان را از هر طرف که بخوانیم
نان است
اما با الف ان مهجور
بر حرم ازادی زدیم بوسه
اما نیافتیم بین الحرمین
رضایت طلبیدیم از رضا
اما ندای ضمانت ندادیم سر
بت های دیگران را در هم شکستیم
اما از شکستن بتهای خود غافل
دارالصفا پر از محراب دل ها کردیم
اما خالی از شادی بیت الحزن
اری ما بر قله ی ابهام
خیمه زده ایم .

شعر از عابدین پاپی