کودکی از دست رفته...

یک آینه کودکی... چشمان شفاف آئینه ایستاده درمیان چهارچوب در یک کمد چوبی قدیمی با نگاهم تلاقی کرد. مرا با خود به عمق خاطرات رسوب شده در لایه لایه ذهنش کشاند. صفحه دیروز، واضح و روشن …

یک آینه کودکی...
چشمان شفاف آئینه ایستاده درمیان چهارچوب در یک کمد چوبی قدیمی با نگاهم تلاقی کرد. مرا با خود به عمق خاطرات رسوب شده در لایه لایه ذهنش کشاند. صفحه دیروز، واضح و روشن در برابر دیدگانم ظاهر شد... به آن زمانی که حتی تصویر کودکی خود را در دل آئینه نمی شناختم تصورم بود که کودکی چون من در درون آئینه همبازی من است. از یادآوری آن زمان لبخند شیرینی به شیرینی داشتن یک شکلات روی لبهایم نشست. آن دوران که شادی ما واقعی بود و اشک ها بی جهت برای نداشتن یک شکلات بی وقفه از چشمان من و کودک درون آئینه با هم می ریخت... تنها شاهدم چشمان شفاف آئینه ایستاده در میان درب یک کمد چوبی قدیمی است که اینک ساکت و خاموش است. گویی هیچ چیز از آن دوران به یاد ندارد ...چرا؟ چون با اضافه شدن چند سانتی متر به طول و عرض چهارچوب من کودکی در من غرق شده است؟! امروز فقط لایه های زیرین ذهن آئینه می داند که من هم آن کودک دیروزم.
دلم می خواست برای همیشه در آن عالم سراسر پاکی بمانم که با طعم حقیقی صداقت آشنا باشم. آن روزها گرسنگی ام با گاز زدن به یک تکه نان تمام می شد، تمام ثروت من یک اطاق کوچک با یک طاقچه بود که روی آن را آئینه و یک رادیو دو موج و یک ظرف بلور پر آب که ماهی کوچکی زندانی آن بود تزئین می کرد.تنگ ماهی را جلوی آئینه می گذاشتم تا ماهی کوچک قرمز من تنها نماند طفلک تمام طول روز مجبور بود همبازی من باشد، اگر چه چشمان همیشه بازش را از نگاه من پنهان می کرد... سرگرمی دیگر من این بود تمام خورشید را درون آئینه شکسته ای جا می دادم و شعاعهای پر رنگ براق نور را به سمت تاریکی به هر جا که دلم می خواست می تاباندم. نور آنرا مانند نورافکنی به زاویای دلهای تیره می نشاندم و تمام خوشحالیم این بود که خورشید با تمام بزرگی اش زندانی آئینه شکسته در دستان من بود... چه زود کودکی ام بزرگ شد!

زهرا جمشیدی