تخته سفید

خودت رابه خواب نزن! چشم های اطلسی ات خیال خوابیدن ندارند، مگر اینکه خودت بخواهی! «مگر نگفته بودی که حال و هوای دل شکسته ات بهاری شده... خب نفس بکش!قرارمان این نبود که منتظر رمضان …

خودت رابه خواب نزن! چشم های اطلسی ات خیال خوابیدن ندارند، مگر اینکه خودت بخواهی! «مگر نگفته بودی که حال و هوای دل شکسته ات بهاری شده... خب نفس بکش!قرارمان این نبود که منتظر رمضان بنشینیم و آنوقت که آمد، چشمانمان را روی مناجات های زیبایش ببندیم و...
قرارمان این نبود که فقط سحرها برخیزیم و خرما در دهان بگذاریم و گلبانگ اذان صبح را نشنیده، به خواب برویم...
بیا و فقط یک شب به قلبت نگاه کن، نمی گویم شب زنده داری نه... بیا فقط یک بار از سحر تا صبح بیدار بمان... سرت را بلند کن سوی آسمان و غوطه ور شو در پنبه های ابرهایش! اگر بزرگی خدایت را باور داشته باشی، دلت پر می کشد وگرنه...
بیا و یک سحر بنشین زیر سقف آسمان... دستت را روی سینه ات بگذار و ببین دلت به کجا می رود... بیا و یک سحر به درونت نگاه کن... ببین در درون این پیکر مادی، چه کسی زندگی می کند...» حالا دیگر خورشید طلوع کرده و دارد خودش را از میان ساختمان های کوتاه و بلند خواب زده شهر بیرون می کشد... دیگر تو می مانی و عطر غریب صبح و خورشید... تو می مانی و دست هایی از جنس دعا و دلدادگی...
می بینی! می بینی که ماه هر روز خودمان را به خواب می زنیم بی آنکه خدا را در معجزه های سحر تا صبح ببینیم.
غبار غربت چشمانم را به گرمی همیشگی آستانت روبیدم.
نگاهم را به آسمان خدا ساییدم. جاری ترنم نامش فرصتی بود در جواب رخصتم.دست و دلم می لرزید که در این اولین میهمانی، رسم ادب مشق منشم باشد، اما صاحب خانه مهربان تر از کوچکی خیالاتم بود. و در این نخستین سعادت زیارت مرا به جمع نزدیکانش خوانده بود.لکنت زبانم قفلی شده بود بر واگویه های دلم. کرامت به دور از وصف او پیشانی شرمم را به سجده شکر کشانده بود. سیدالکریم بود و کرامت گوشه ای تنگ از خوبی و مهربانی اش... و چه زیبا آرامش یقین را بر دلمان نشاند. حضرت مسافر ری...
آمده بودیم تا غبار ضریح تان را به کیمیا ببریم و بنازیم به این خلعت. آمده بودیم به صفای مزارتان، صفای دلمان را افزون کنیم و در آغوش تنگ ضریح تان نجوای کبریا را به تماشا بنشینیم.
و این بار هم دگرباره ای شد که شما به کرامت نوازشمان کردید. این غبار بارگاه شما نبود که روبیده شد، قلب ما بود که به محبت دوباره متجلی شد.

صفورا دهقانی