اقرا باسم ربک الذی خلق...

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مساله آموز صد مدرس شد... شبی سنگین همه هستی را پوشیده و مکه را سکوتی خردکننده در میان گرفته بود... هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید مگر صدای نفس‌های …

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مساله آموز صد مدرس شد...
شبی سنگین همه هستی را پوشیده و مکه را سکوتی خردکننده در میان گرفته بود... هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید مگر صدای نفس‌های شب، آمیخته با همهمه نماز و نیایش که از آن (بیت عتیق) بر می‌خاست.
دنیا به خواب رفته بود غافل از آن مرد هاشمی که اینک به غار پناه برده بود و در آنجا غرق دریای تاملات خود در آن ظلمت فراگستر و سنگین، پرتویی از نور حق می‌جست و در خلوت آن غار همدمی با پرتوی هدایت و آسایش یقین را می‌پویید.
آن سوی دیگر، نه چندان دور از حراء شهر مکه خفته بود با خاطره روزگاران... مجد و عظمت دینی که بت پرستی کور طومار آن را درهم پیچییده بود و هر از گاهی لرزه اندیشه بیداری بر تن این شهر می‌افتاد و البته دیری نمی‌پایید که در زیر بار سنگین کابوسی که همه هستی‌اش رادر بر گرفته بود آرام می‌شد.
شهر برای آن مرد تنها که در غار حرا با خود خلوت گزیده بود، اهمیتی باور نداشت و تنها او را می دید که خود را از شلوغی مکه کنار می‌کشید.
شب در خود فررفته بود، پیش از آنکه سپیده دم بدمد وپرتو نخستین خویش را بر قله‌ها، دامنه ها و دره ها بتاباند، ظلمت فراگستر را به روشنی بدل سازد، با نخستین فروغ سپیده که دل سیاهی آن شب را شکافت وحی خطاب آسمانی «بخوان» بدو رسید. اقرا... اقرا باسم ربک الذی خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربک الاکرم الذی علم بالقلم...