مدرسه من آن سوی دشتهای سرسبز، مقابل آن کوه بلند که خورشید از آن سر درمیآورد به دنیا آمد.
مدرسه من آن سوی دشتهای سرسبز، مقابل آن کوه بلند که خورشید از آن سر درمیآورد به دنیا آمد.کمی آن طرفتر از خانه آجری قرمزمان که چهار پنجره داشت و از دودکشش زمستان و تابستان دود بیرون میآمد و جلوی آن حوض نقاشی بود، مدرسه من یک روز بیدار شد و خمیازه کشید. یکی از روزهای اول پاییز.
مدرسهام بزرگ بود و ده تا پنجره داشت. آن هم مثل خانه مان شیروانی داشت و بالای پشتبامش پرچم سهرنگ بود.
پشت آن خورشید از پشت دو تا کوه نوک تیز و دوتا خانه سربلند میکرد. یکی خانه اولم که آجری بود و همیشه دودکش آن دود داشت و آن یکی که دودکش نداشت اما بزرگ بود و پر از بچه.
راه خانه تا مدرسه پر بود از گلهای رنگارنگ و سنگ فرش زرد طلایی و توی آسمان پرندههای هفت و هشتی همیشه میپریدند و خانه که میآمدم مرغابیها داشتند توی حوض نقاشی شنا میکردند.
مدرسه من مثل خانه دوست داشتنی بود و معلمها مثل مادر مهربان بودند. در خانه من و مامان و بابا دستهایمان را به هم میدادیم و توی حیاط میایستادیم و در مدرسه من و معلم و دوستانم دستهای هم را میگرفتیم.
اما یک روز بابا تصادف کرد و دیگر برنگشت. دستهای ما توی صفحه نقاشی از هم باز شد و بابا را پرندههای هفت و هشتی با خود به آسمان بردند.
سقف خانه قرمز آجری ما خراب شد و ما به خانه کوچکتری رفتیم که حوض نقاشی نداشت.
دیگر مدرسه ما بزرگ نبود و ده تا پنجره نداشت. دیگر دستم به دست هیچ کدام از دوستهایم نرسید.
آسمان سیاه شد. سنگفرش سیاه شد و گلها گریه کردند و دق کردند و مردند. شب شد و همه رفتند خوابیدند جز من. جز من و ماه و مامان که شبها با هم گریه میکردیم.
دیگر خانهمان را دوست نداشتم. مدرسهمان را دوست نداشتم. دلم نمیخواست از خانه بیرون بروم. میخواستم بروم همان مدرسه قبلی و پیش دوستانم اما نمیشد. مامان دیگر خانه نبود.
مامان سر کار بود و من در خانه تنها بودم. خیلی زود باید بزرگ میشدم و از صفحه نقاشی بیرون میآمدم. بعد درسم را خواندم و بزرگ شدم تا بیایم بیرون و به مامان کمک کنم. بزرگ شدم، به مامان کمک کردم، خانم شدم، شوهر کردم و بچهدار شدم و امسال کودکم به مدرسه میرود اما هنوز هم دلم برای مدرسهمان، خانهمان و آن حوض نقاشی تنگ میشود، همانجا که همه دستهایمان را به هم میدادیم و میخندیدیم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است