مردی که سینمای خودش را داشت

«زندگی آدم‌ها باید دو دو تا چهار تا باشد». نمی‌دانم وقتی کارگردان «تاراج» این جمله را می‌گفت، فکرش را می‌کرد که دو دو تا چهار تای رفاقت ما آنقدر حساب و کتابش به هم ریخته، که روزی …

«زندگی آدم‌ها باید دو دو تا چهار تا باشد». نمی‌دانم وقتی کارگردان «تاراج» این جمله را می‌گفت، فکرش را می‌کرد که دو دو تا چهار تای رفاقت ما آنقدر حساب و کتابش به هم ریخته، که روزی فراموشی می‌گیریم و یادمان می‌رود که او حال و روز خوشی ندارد.
یادم هست به بهانه اکران «پاتو زمین نگذار» به دفترش رفتم، خیلی‌ها بودند که مرا از این مصاحبه منع کردند، چه شوخی و چه جدی.
فکر می‌کردند با کارگردانی طرف گفت‌وگو هستم که سینما را نمی‌شناسد و سال‌های سال است که از مد افتاده. ولی من این مصاحبت را به بهانه خاطرات خودم از سینمایش و احترامی که یک بازیگر قدیمی در یک سینما دوست بر می‌انگیزد، انتخاب کرده بودم.
قادری رنجور از سینما بود، از مصاحبه و از گفتن. وقتی با او تماس گرفتم که مصاحبه‌ای ترتیب دهیم، روزهای ابتدایی بیماری‌اش را طی می‌کرد. گفت که خسته است و دیگر حوصله مصاحبه تکراری ندارد. «خسته شدم از این سوال‌هایی که می‌گویند شما پرتقال بیشتر دوست دارید، یا باقالا؟»
مردی بود با ایده‌هایی که سینما فرصتی به حیاتشان نداد. از سینمای تاراج و می‌خواهم زنده بمانم، چهره‌ای مانده بود با یک انگشتر آشنا و چشم‌هایی هنوز زنده.
این موهای سفید، نمادی از رنج سال‌های دوری از سینما و سخت شدن کار در میان سینماگران تازه کار بود.
طوطی‌اش آرام و بی‌صدا، صاحبش را خیره خیره فرمان می‌برد و من مهمان کسی بودم که روزهای پر تلاطمی در زندگی گذرانده بود. گوشی همراهش آن روزها از تماس‌هایی رنج می‌برد که خبر درگذشتش را می‌دادند.
خودش گوشی را بر می‌داشت و خبر را تکذیب می‌کرد. گله‌مند بود از سینما، از مخاطب، از آدم ها، از فراموشی شان، از تمام هر آنچه که دیگر نیستند.
معتقد بود هر کس سینمای خودش را دارد، مثل این‌که هرکس زندگی خودش را. می‌خواست سینمایش مخاطب داشته باشد، شاید گناهش هم همین بود.
سینمایش اکشن داشت و گاهی ملودرام و جنایی هم بود اما علاقه‌ای به سینمای کمدی نداشت. ملودرام را سینمایی می‌دانست که مثل سوپرمارکت همه چیز در آن پیدا می‌شود، مثل برنج و گوشت که همیشه مردم به آن احتیاج دارند.
قادری سینماگری بود که در عین چشیدن مزه موفقیت، روزهای پایانی عمرش معتقد بود که دیگر نمی‌شود ذهن مخاطب را خواند، نمی‌شود دانست که چه می‌پسندد. مخاطبی که باید کمی حافظه تاریخی داشته باشد، کمی قدرشناس باشد و مهربان.

آزاده کریمی