آفتاب

ز

ز

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ز. (حرف ) صورت حرف سیزدهم است از حروف هجا و در حساب جُمَّل آن را به هفت دارند و در شمار ترتیبی نماینده ٔ عدد 13 است و نام آن زاء، زای ، زی و ز است . و آن را در مقابل زاء غلیظه «ژ»، زاء خالصه و زاء اخت الراء گویند و در تجوید از حروف اسلیه و مائیه و حروف مهجوره و نیزاز حروف مصمته مکسوره باشد و در اصطلاح وقوف سجاوندی علامت خاصه برای مواضعی از آیات قرآن است که وصل در آنها اصل و وقف نیز مستحسن باشد. و در...



ز باغ توام . [ زِ غ ِ ت ُ اَ ] (جمله ) از کنایات است . یعنی آفریده ٔ توام . (شرفنامه ٔ منیری ).



ز بر. [ زِ ب َ ] (حرف اضافه + اسم ) مرکب از «ز» مخفف از و «بر» بمعنی بالا: از بالا و از فوق . (فرهنگ نظام ) (۱) . || زِ بر از حفظ (مخفف از بر). (فرهنگ نظام ). بمعنی ازبر باشد که حفظ کردن وبیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است و به این معنی بالفظ کردن و گرفتن مستعمل . (آنندراج ). ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است . (برهان قاطع). در فارسی بمعنی حفظ خواندن . (غیاث اللغات ).یاد، که بتازیش حفظ خوانند. (کشف اللغات ) (مؤید الفضل...



ز بر کردن . [ زِ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ز بر با لفظ کردن به معنی ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن (۱) است . (آنندراج ). یاد و حفظ. (بهار عجم ). رجوع به زبر و زبیر شود.



ز بر گرفتن . [ زِ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) در این بیت سلمان : یاد گرفتن . دریافتن . ز برکردن :
نمونه ای است ز حراق و آتش کبریت
چراغ لاله که هر شب ز باد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطائف اوراق گل ز بر گیرد.

سلمان .
رجوع به بهار عجم «زبر» و «آتش کبریت » و «زبر» و «ازبر» و «زبر کردن » در این لغت نامه شود.



ز برم . [ زِ ب َ ] (حرف اضافه + اسم ) (۱) مرکب از لفظ «ز»: از و «برم » بمعنی حفظ، از حفظ. (فرهنگ نظام ). بمعنی ازبر است که حفظ و بیاد داشتن و بخاطر نگاه داشتن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). ازبر و از حفظ و بیادداشته و بخاطر نگاهداشته . (ناظم الاطباء). یاد گرفتن باشد و آنرا ازبرم هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (جهانگیری ). رجوع به زبیر و زِبَر و ازبرم شود.



ز بس . [ زِ ب َ ] (حرف اضافه + اسم ) (از:«ز» مخفف از + اسم ) از کثرت . از انبوه :
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.

فردوسی .
بیاراست بزمی چو خرم بهار
ز بس شادمانی گو نامدار.

فردوسی .
ز بس ناله ٔ بوق وهندی درای
همه مرد را دل برآمد ز جای .

فردوسی .
و رجوع به ازبس و بس شود.



ز بن . [ زِ ب ُ ] (حرف اضافه + اسم ) (از: حرف اضافه ٔ ز + اسم ) مخفف از بن . اساساً. اصلاً :
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او [ دخترگورنک ] نهاد از نخست .
هم از نامه ٔ بیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هردو ز بن .

اسدی .
رجوع به از بن و ز بن دندان شود.



ز بن دندان . [ زِ ب ُ ن ِ دَ ] (ق مرکب ) از ته دل . از صمیم قلب :
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان .

خاقانی .
رجوع به از بن دندان ، از بن سی و دو، و از بن سی و دو دندان شود.



ز بیر. [ زِ ] (ق مرکب ) (۱) بمعنی از بر و حفظ و نگاه داشتن به خاطر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). یاد گرفتن و حفظ کردن . (برهان جامع). ز بر و از یاد و حفظ و به خاطر نگاشته و بیادمانده . (ناظم الاطباء). رجوع به ز بر و بیر و از بر شود.



ز پای افکندن . [ زِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کشتن . بزمین افکندن . از پای درآوردن :
بر ایشان ببخشید زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای .

فردوسی .
رجوع به ز پای فکندن و از پای افکندن و از پای فکندن شود.



ز پای اندرآوردن . [ زِ اَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین افکندن . از پای اندرآوردن . مغلوب ساختن :
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس (۱) پشت میغ.

فردوسی .
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای .

فردوسی .
رجوع به از پای اندرآوردن و ز پای درآوردن و از پای درآوردن شود.



ز پای اندرافتادن . [ زِ اَ دَاُ دَ ] (مص مرکب ) از پای درآمدن . ناتوان شدن . کنایه از زبون گشتن . و رجوع به از پای اندرافتادن شود.



ز پای اندرافتاده . [ زِ اَ دَ اُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) زبون شده . عاجزگشته . از پای درآمده ، در اثر رنج بیماری ، پیری و مانند آن :
من آنم ز پای اندرافتاده پیر
خدایا بفضل توام دست گیر.

سعدی (بوستان ).
رجوع به از پای اندرافتاده شود.



ز پای درآمدن . [ زِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . عاجز شدن . از کار افتادن . از پا افتادن . زمین گیر شدن . زبون شدن . زیردست شدن :
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست .

سعدی .
رجوع به «زپای درآوردن » و «پای » و «از پای درآمدن » شود. || مردن . هلاک گشتن . تباه گشتن . رجوع به «پای » شود.



ز پای درآوردن . [ زِ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین افکندن . زیردست ساختن . عاجز و ناتوان کردن . بیچاره و زبون گرداندن . مغلوب ساختن :
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.

سعدی .
|| ویران کردن . خراب کردن . منهدم ساختن . واژگون کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.

فردوسی .
رجوع به ز پای درآمدن ، ز پای ا...



ز پای فکندن . [ زِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف از پای افکندن . کنایه از کشتن . مغلوب کردن . نابود ساختن . تباه ساختن :
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای .

فردوسی .
رجوع به پای ، از پای افکندن ، ز پای درآوردن ، و ز پای اندرآوردن » شود.



ز پای نشاندن . [ زِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشانیدن . ازبرای احترام ، کسی را به نشستن خواندن :
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای .

فردوسی .
رجوع به ازپای نشاندن و پای شود.



ز پای ننشستن . [ زِ ن َ ن ِ / ن َن ْ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از مقاومت کردن . آرام نگرفتن . قرار نگرفتن . به کار خود ادامه دادن و درنگ نکردن . به زانو درنیامدن . کاری را یکسره تا نیل به هدف تعقیب کردن . پیوسته کوشیدن (در راه مقصودی و کاری ). دست از کار نکشیدن :
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست .

سعدی .
چون شمع وجود من شب...



ز پس . [ زِ پ َ ] (ق مرکب ) مخفف از پس و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). پس از. بعد از.از بعد. از عقب . سپس . بدنبال . من بعد. ثم . مؤخر. آخر. پس . ز پی . در پی . از پشت . از پشت سر :
سپه رانی و ما ز پس برشویم
بگوییم و زآن در سخن بشنویم .

فردوسی .
ز پیشین سخن وآنکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم تورا دسترس .

فردوسی .
این آتش و این باد و سیُم آب و ز پس خاک
هر چار موافق نه ب...



ز پی . [ زِ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) مخفف از پی . از عقب . پس از. بدنبال . در عقب . برای . بجهت . ازبهر :
بر همه شاهان ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد بفال .

نظامی .
مرغی که تاکنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و پریدن گرفت باز.

مولوی .
بخاوران زپی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان .

ز خودشدن . [ زِ خوَدْ / خُدْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) (۱) بیخود و بیهوش شدن . (ناظم الاطباء). از خود شدن . بیخبر و بیهوش شدن . (رشیدی ). بیهوش شدن . از خود رفتن و مدهوش گشتن و بیحس شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به از خود شدن و از خود رفتن شود.



ز دست برگرفتن . [ زِ دَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کشتن . از دست دادن . در شرفنامه آمده : ز دست بر گیرم ، یعنی بکشم :
بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی .

ظهیر فاریابی .
از دست برگرفتن . نیست و نابود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به از دست برگرفتن شود.



ز ما. [ زَ / زَ ] (حرف اضافه + ضمیر) مخفف از ما. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به «از» و «ما» شود.



زآب . [ زُ ] (ع اِمص ) تغییر و برگشتگی . یقال : الدهر ذوزآب (۱) ؛ ای انقلاب . و گفته شده است که زآب مصحف زوآت «جمع زوءهٔ» است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله