̎ ابی̎ از زندان آزاد میشود و این مصادف است با آزادی زندانی دیگر به نام ̎حسین̎ که هفده سال در زندان به سر برده است. تنهائی وجه مشترک بزرگ این دو است. هیچکدام هدف معینی ندارند و در یک قهوهخانه در جریان یک بازی ترنا، حسین حاکم میشود و به تمسخر حکم میکند که ابی از جنوب شهر حرکت کند و در کافههای بین راه مجاناً مشروب بنوشد و غذا بخورد. ابی تصمیم میگیرد که حکم حسین را اجرا کند، در پایان این سفر ابی به قهوهخانه بر میگردد.