حاجبی
حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به میمون بن ظاهربن عبداﷲبن محمدبن احمدبن حاجب ، در این لغت نامه و انساب سمعانی ورق 149.
حاجبی . [ ج ِ ] (اِخ ) رجوع شود به میمون بن ظاهربن عبداﷲبن محمدبن احمدبن حاجب ، در این لغت نامه و انساب سمعانی ورق 149.
حاجبی بزرگ . [ ج ِ ی ِ ب ُ زُ ] (ترکیب وصفی ) شغل حاجب بزرگ : و حاجبی بزرگ نیز قرار گرفت بر این محتشم ... (تاریخ بیهقی ). و حاجب سباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و طبل و دهل و تختهای جامه و خریطه های سیم و دیگر چیزها که این شغل را دهند... (تاریخ بیهقی ). و امیر حاجبی بزرگ با ابوالعباس تاش داد و او در ملابست آن شغل آثار خوب ظاهر گردانید... (تاریخ بیهقی ). رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص
حاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آن را گویند که از این دو قسم بیرون بود و آن پایانی ندارد پس باید که مرید مبتدی ترک حاجت و فضول کند و ترک ضرورت نکند - انتهی . || نیاز. نیازمندی . احتیاج (۱) ....
حاجهٔ. [ ج َ ] (ع اِ) خار سپید. خار ترنی .
حاجهٔ. [ج َ ] . (اِخ ) نام جائی است . لبید گوید :
فذکّرها مناهل َ آجنات
بحاجهٔ لاتنزح ُ بالدوالی .
حاجهٔ. [ ج ج َ ] (ع ص ) تأنیث حاج ، نعت مونث ازحج . زنی بزیارت خانه ٔ کعبه توفیق یافته . ج ، حواج .
حاجت آمدن . [ ج َ م َ دَ ] (مص مرکب ) ضرورت پیدا کردن . لازم شدن . احتیاج پیدا کردن . نیاز افتادن : شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی ).و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی ). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن . (تاریخ بیهقی ). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی ). هر چیزی که خرد و فضل وی آ...
حاجت آوردن . [ ج َ وَ دَ ] (مص مرکب ) حاجت خواستن . سؤال . دعا. حاجت برداشتن . || نیازمند ساختن :
ز بدروز، بی بیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان .
حاجت افتادن . [ ج َ اُ دَ ] (مص مرکب ) لازم شدن . احتیاج پیدا کردن . نیاز آمدن . ضرورت یافتن : در جناح آنچه لشکر قوی تر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد می فرستد.(تاریخ بیهقی ). و به تقریر و ایضاح آن حاجت نیفتد. (کلیله و دمنه ). و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). پادشاهان را در سیاست رعیت ... بدان حاجت افتد. (کلیله ودمنه ). و اگر مدت مقام...
حاجت برداشتن . [ ج َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عرض نیاز کردن . حاجت بردن . تمنا کردن : کیست که ... بالئیمان حاجت بردارد و خوار نشود. (کلیله و دمنه ).
حاجت بردن . [ ج َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) عرض نیاز کردن . حاجت برداشتن . تمنا کردن سؤال :
مبر حاجت بنزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی .
حاجت روا کردن . [ ج َ رَ ک َ ] (مص مرکب ) اسعاف . اسئال . انجاح . نجح . حاجت روا کردن خواستن . استنجاز. استنجاح . تنجز. برآوردن نیاز کسی :
گوید که هم جلالت کعبه است قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم .
حاجت گاه . [ ج َ ] (اِ مرکب ) آب خانه . ادب خانه . مستراح . مبرز. مبال .
حاجت جای . [ ج َ ت ْ ] (اِ مرکب ) بیت الخلا. حَش ّ. مبرز. (منتهی الارب ). ادب خانه . مبال .
حاجت روا. [ ج َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه حاجت او برآمده باشد. مقضی المرام . ناجح . کامروا :
بسی بر بساط بزرگان نشستم
که یک نفس حاجت روائی ندیدم .
حاجت روائی . [ ج َ رَ ] (حامص مرکب ) نجاح .
حاجتمند.[ ج َ م َ ] (ص مرکب ) صاحب نیاز و احتیاج . محتاج . نیازمند. مضطر. نیازومند. تلنگی . حاجتومند :
از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید و جنگ را میسازند و به زیادت مردم حاجتمند گشت . (تاریخ بیهقی ). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید که در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد و وی حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی ). اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمد...
حاجتمندی . [ ج َ م َ ] (حامص مرکب ) نیاز. افتقار.احتیاج : و گفته اند: «حاجتمندی دوم اسیری است ». (قابوسنامه ). باب اول اندر شناختن سبب حاجتمندی مردم و دیگر جانوران بغذا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
حاجتها. [ ج َ ] (اِ) جمع فارسی حاجت . اوطار. اَرائب . مآرب . اِرَب . حاج . حوائج .
حاجتومند. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) محتاج . نیازمند. نیازومند. حاجتمند. صاحب نیاز و حاجت :
من نگویم که قاسم الأرزاق
نعمت داده از تو بستاند
لیک گویم که هیچ بخرد را
حاجتومند تو نگرداند.
حاجج . [ ج ِ ] (ع ص ) حاج .
حاججهٔ. [ ج ِ ج َ ] (ع ص ) حاجَّهٔ.
حاجر. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حجر. بازدارنده . مانع. حاجور. || گو آب باران . (مهذب الاسماء). || لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن . ج ، حجران . زمین بلند که میان آن پست باشد. || جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد.
حاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه :
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند.