آفتاب

چ

چ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

چابک پای . [ ب ُ ] (ص مرکب ) تیزپا و تندرو. || چالاک و ماهر در رقص :
با همه نیکویی سرود سرای
رودسازی به رقص چابک پای .

نظامی (هفت پیکر).



چابک خرام . [ ب ُ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) تیزگام .



چابک خیزی . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) تندی . تیزی . عمل اشخاصی که سبک خیزند :
دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی
بر میان شعله بربندد نطاق از برگ کاه .

عرفی (از بهار عجم ).



چابک دستی . [ ب ُ دَ ] (حامص مرکب ) استادی . مهارت . چالاکی :
به چابکدستی و استادکاری
کنی در کار این قصر استواری .

نظامی (خسرو و شیرین ).
از حکم تقدیر مقدران آسمانی و چابکدستی مهندسان لامکانی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 57). حقایق خرده کاری و چابکدستی بتقدیم رسانیده . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 63).



چابک ربا. [ ب ُ رُ ] (نف مرکب ) زودربا. رباینده ٔ چالاک و چابک :
ستاننده چابک ربائی است زود (۱)
که نتوان ستدباز هرچ آن ربود.

اسدی .



چابک رقیب . [ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) حریف ماهر. رقیب چالاک :
هر نفس این پرده ٔ چابک رقیب
بازییی از پرده برآرد غریب .

نظامی (مخزن الاسرار).



چابک رکاب . [ ب ُ رِ ] (ص مرکب ) سوار نیک و فارس :
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار آمد اندر حساب .

نظامی (شرفنامه ).
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب .

نظامی (از شرفنامه ).



چابک رکیب . [ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) سوار نیک و فارس . (ناظم الاطباء). و رجوع به چابک رکاب شود.



چابک روی . [ ب ُ رَ ] (حامص مرکب )چابک رفتاری . تندروی . چالاکی در راه رفتن :
به چابک روی پیکرش دیوزاد
به گردندگی کنیتش دیو باد.

نظامی (شرفنامه ).
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشکر آمد به چابک روی .

نظامی (شرفنامه ).



چابک سخن . [ ب ُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) سخنور. ناطق .کسی که در سخن مضامین نیکو تواند آورد :
به آن چابک سخن دشت بیاض شعر ارزانی
که صد مضمون بهم از یک خدنگ خامه میدوزد.

؟ (از آنندراج ).



چابک سرای . [ ب ُ س َ ] (نف مرکب ) شاعر خوش سخن . || ماهر در سخنوری . || خوش آواز :
بیار ای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای .

نظامی (شرفنامه ).



چابک سوار. [ ب ُ س َ ] (ص مرکب ) (۱) سوارکار. ماهر و چالاک در سواری . رایض و سوقان دهنده ٔ اسب :
به میدان دین اندر، اسب سخن را
اگر خوب چابکسواری بگردان .

ناصرخسرو.
ازینست جانت ز دانش پیاده
از این تو به تن جلد و چابکسواری .

ناصرخسرو.
وولید سخت عظیم چابک سوار بود و مردانه . (مجمل التواریخ و القصص ).
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.



چابک سواری . [ ب ُ س َ / س ُ ] (حامص مرکب ) جلدی و چالاکی .مهارت در سواری و تربیت اسب . سوارکاری :
گران جوشن و خود گردی گزین
بچابک سواری ربودی ز زین .

اسدی (گرشاسبنامه ص 45).
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری .

نظامی (خسرو و شیرین ).
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سوار...



چابک سیر. [ ب ُ س ِی ْ ] (ص مرکب ) تندرو. زودگذر. شتابناک :
آن نگر کآسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر.

نظامی (هفت پیکر).



چابک عنان . [ ب ُ ع ِ ] (ص مرکب ) سوارکار. تندرو. کنایه از مرد جنگی و دلیر. رجوع به چابک سوار شود :
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر.

نظامی (شرفنامه ).
یکی حمله ٔ نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان بازداد.

نظامی (شرفنامه ).
قویدست و چابک عنان دیدمت .

نظامی .
|| مرکب تندرو و تیزگام :
گذشته است مکرر...



چابک قدم . [ ب ُق َ دَ ] (ص مرکب ) تندرو. تیزگام . چالاک :
چابک قدم بسیط افلاک
والاگهر محیط لولاک .

فیض فیاض (از آنندراج ).



چابک نشین . [ ب ُ ن ِ ] (نف مرکب ) چالاک . کسی که چابک و سبک نشیند و خیزد. خوش ادا :
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی برین مقدار ده گام .

نظامی (خسرو و شیرین ).



چابک نفس . [ ب ُ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) تندرو. سریع. حاضرسخن .



چابک نفسی . [ ب ُ ن َ ف َ ] (حامص مرکب ) شتاب . سرعت . تندروی . چابک سخنی :
ذوق چابک نفسی ناله ربایان دارند
هر کجا درد بدر تاخت عنان گیر شدیم .

ظهوری (از آنندراج ).



چابکدست . [ ب ُ دَ ] (ص مرکب ) تیزدست . ماهر. جلدکار. باوقوف . شتابکار: رجل دمشق الیدین ؛ مرد شتابکار چابکدست . مدره ؛ چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب ) :
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.

؟ (از تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ آل عمران ).
نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ). اگر کسی...



چابکی . [ ب ُ ] (حامص ) (۱) چالاکی . تندی . جلدی . سبکی . چستی . سرعت . شتاب . چربدستی . و رجوع به چستی شود: جَلدَهٔ؛ چابکی مردم و غیر وی . تَجَلّدَ؛ به تکلف چابکی کرد. تَصَرّم ؛ چابکی کردن . (منتهی الارب ) :
بچابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال .

منجیک .
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و بهر دو پهلوهاش بفشرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77...



چابلوس . (ص )چرب زبان . متملق . مردم فریب . و رجوع به چاپلوس شود.



چابلوسی . (حامص ) تملق گویی . چرب زبانی . و رجوع به چاپلوسی شود.



چابوک . (ص ) چابک . چست . چالاک . جلد. و رجوع به چابک و چابوک دست شود.



چابوک دست .[ دَ ] (ص مرکب ) چابکدست . ماهر. تردست :
چه چابوک دستی (۱) است بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال .

اسدی (گرشاسبنامه ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله