آفتاب

ه

ه

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

هاتور. [ تُرْ ] (اِخ ) (۱) یکی از الهه های مصریان ، که یونانیان آن را آفرودیت نامیدند.



هاتول واتول . (ص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) آب هاتول واتول ؛ آب کدر، تیره و گل آلوده . (یادداشت مؤلف ).



هاتی . (هندی ، اِ) نام هندی فیل است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).



هاتیک . [ ک َ ] (ع ضمیر، اِ) یعنی آن و این . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



هاث . [ ث ث ] (ع ص ) (۱) دروغگوی . (ناظم الاطباء).



هاج . (ص ) هاژ. حیران ؛ و با لفظ واج (هاج و واج ) گفته میشود: فلان را دیدم در معرکه هاج و واج ایستاده بود. (از فرهنگ نظام ). || مات . دنگ . منگ . کودن . رجوع به هاج و واج ، هاژ، هاژو، هاژ و واژ و هاژه شود.



هاج و واج . [ ج ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) حیرت زده . حیران . متحیر. مات . مبهوت . || گیج . گیج و ویج . دنگ . منگ . رجوع به هاج ، هاژ، هاژو، هاژ و واژ و هاژه شود.



هاج و واج شدن . [ ج ُ ش ُ ] (مص مرکب ) سرگردان شدن . متحیر شدن . || گیج شدن .



هاج و واج کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرگردان کردن . متحیر کردن . || بازداشتن . || گیج کردن . || درمانده کردن .



هاج و واج ماندن . [ ج ُ دَ ] (مص مرکب ) متحیر ماندن . سرگشته ماندن . سرگردان ماندن . || دست و پا گم کردن . || گیج ماندن .



هاجهٔ. [ ج َ ](ع اِ) (۱) غوک ماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ضفدع ماده . ج ، هاجات . تصغیر آن هُوَیجه . هُیَیْجه . (از اقرب الموارد).



هاجهٔ. [ هاج ْ ج َ ] (ع ص ) چشم به مغاک فرورفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): عین هاجهٔ؛ ای غائرهٔ. (اقرب الموارد).



هاجتگه . [ ج َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سکمن آباد بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، واقع در 32500 گزی شمال باختری خوی و شش هزارگزی جنوب ارابه رو قورل بالا به قره ضیأالدین . در دره ای واقع است و هوای آن کوهستانی و سرد وسالم است . دارای 56 تن سکنه میباشد. از چشمه آبیاری میشود و محصول عمده اش غلات است . اهالی بیشتر به زراعت و گله داری و از صنایع دستی به جاجیم بافی می پردازند. راهش ما...



هاجد. [ ج ِ ] (ع ص ) خوابیده . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شب زنده دار. (از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). ج ، هُجُود، هُجّد. (اقرب الموارد).



هاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) سخن پریشان گوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جدائی کننده . || لایق و فایق از دیگران . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): چیزی هاجر؛ یعنی فائق و فاضل بر دیگر اشیاء. (از اقرب الموارد). و رجوع به «هجر» شود.



هاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) قبیله ای است . (منتهی الارب ). نام قبیله ای از تازیان . (ناظم الاطباء).



هاجر. [ ج َ ] (اِخ ) نام مادر اسماعیل . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). نام یکی از دو زن ابراهیم ، کنیزی که ملک مصر سنان بن علوان بن عبیدبن عولح به ساره داد. چون ابراهیم را از ساره فرزند نیامد و ساره دریافت که ابراهیم از این بابت آزرده خاطر است . هاجر را به او بخشید، ابراهیم را در هشتاد و شش سالگی از وی پسری آمد که اسماعیل نام نهاد. پس از تولد اوساره را عرق رشک و غیرت در حرکت آمد و دل نمودگی آ...



هاجر.[ ج َ ] (اِخ ) نام مادر المستعصم باﷲ ابواحمد عبداﷲبن المستنصرباﷲ است . (از تاریخ الخلفاء سیوطی ص 308).



هاجرات . [ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ هاجرهٔ. رسوائیها. یقال : رماه بهاجرات ؛ ای بفضائح و فواحش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رماه بهاجرات ؛ یعنی به فضایح و کلماتی که در آنها فحش است و آن از باب تامر و لابن است . (از اقرب الموارد).



هاجرهٔ. [ ج ِ رَ ] (ع ص )تأنیث هاجر. (اقرب الموارد). رجوع به هاجر شود. || (اِ) نیم روز (ظهر) در گرمای تابستان بخصوص هنگام زوال خورشید با ظهر یا از هنگام زوال خورشید تا عصر زیرا مردم پناه می گیرند در خانه های خویش چنانکه گویی مهاجرت کرده اند. یقال : خرج وقت الهاجرهٔ. (ازاقرب الموارد). شدت گرمای روز است و این در نیمه ٔ روز میباشد وقت برگشتن آفتاب ، پس کافی بود گفته ٔ او که المهخاجرهٔ نصف النهار یا گفته ٔ او که الهاجرهٔ عند زوال الشمس و این ظاه...



هاجرهٔ.[ ج ِ رَ ] (ع مص ) هاجرهٔ از مصادری است که بر وزن فاعلهٔ آمده اند، مانند: عاقبهٔ، کاذبهٔ و عافیهٔ. ج ، هاجرات ، هواجر: اذا ماشئت نالک هاجراتی . (اقرب الموارد).



هاجری . [ ج ِ ی ی ] (ع ص ، اِ) نیکوی بزرگوار جید. (از اقرب الموارد). گرامی جوانمرد جید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بنا. (از اقرب الموارد). || معمار. (منتهی الارب ). بنا و معمار.(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه لازم گیرد شهر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) منسوب به شهرهجر. (از اقرب الموارد). || منسوب است بسوی هجر یمن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).



هاجس . [ج ِ ] (ع ص ، اِ) اسم فاعل از هَجْس . (از اقرب الموارد). رجوع به هجس شود. || آنچه در دل افتد. ج ، هواجس : هواجس الهم بعد النوم تعتکر. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). در دل گذرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه در دل گذرد. ج ، هواجس . (ناظم الاطباء). || خاطر. (تاج العروس ). و در اللسان ، الهاجس ، الخاطر، صفهٔ غالبهٔ غلبهٔ الاسماء. (اقرب الموارد). || وسواس . (تاج العروس ). واجس . رجوع به واجس شود. || و در تداول صوفیان ، از آن به خ...



هاجشهٔ. [ ج ِ ش َ ] (ع اِ) جماعت و گروه نو فراهم آمده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هابشهٔ. ج ، هواجش : جأت هاجشهٔ من ناس . (اقرب الموارد). و رجوع به هابشهٔ شود.



هاجع. [ ج ِ ] (ع ص ) به شب خوابنده . ج ، هجع، هجوع . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله