آفتاب

ن

ن

نمایش ۱ تا 25 از ۱۹۹ مقاله

نائب السلطنه . [ ءِ بُس ْ س َ طَ ن َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) رئیس حکومت در صغر یا غیبت یا بیماری شاه . و نیز رجوع به نایب السلطنه شود.



نائب الصدارهٔ. [ ءِ بُص ْ ص َ رَ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) رجوع به نایب الصداره شود.



نائب الصدر. [ ءِ بُص ْ ص َ ] (اِخ ) حاجی محمد معصوم علیشاه شیرازی نایب الصدر و حاج زین العابدین رحمت علیشاه . رجوع به نایب الصدر شود.



نائب الصدر. [ ءِ بُص ْص َ ] (اِخ ) صدرالدین تبریزی محمدبن محمدرضا مشهور به نائب الصدر تبریز، مؤلف «فرهنگ عباسی » است . در کتاب دانشمندان آذربایجان آمده است : نائب الصدر خلف محمدرضا المدعو به صدرالدین تبریزی بوده کتاب لغتی در تاریخ 1225 هَ . ق . برای عباس میرزا نائب السلطنه بعنوان فرهنگ عباسی تألیف کرده . (دانشمندان آذربایجان ص 370). مؤلف فهرست کتب خطی مدرسه ٔ سپهسالار زیر...



نائبات . [ ءِ] (ع اِ) ج ِ نائبه . رجوع به نائبه شود :
تو مرفه عیش و بدخواهان تو
یافته از نائبات عصر عصر.

سوزنی .
او نائب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگهدارش .

خاقانی .
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت
نگاهداشته از نائبات لیل و نهار.

سعدی .
گریز نیست کسی را زحادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نائبات قدر.

قاآنی .



ناآباد. (ص مرکب ) ویران شده . خراب شده . (ناظم الاطباء). مقابل کلمه ٔ آباد. بایر. خراب . ویران . ویرانه : تخریب ، ناآباد کردن چیزی را. خَرِبَهٔ؛ جای ویران و ناآباد. اَخْرَبَه ُ؛ ناآباد گردانید او را. (منتهی الارب ). و رجوع به آباد شود.



ناآبادان . (ص مرکب ) ناآباد. غیرمعمور. ویرانه . مقابل آبادان .رجوع به آبادان شود. || متروک . بی رونق .



نائبان . [ ءِ ] (ص مرکب ) رجوع به نایبان شود.



نائبهٔ. [ ءِ ب َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث . نائب . رجوع به نائب شود. || مصیبت . کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه . بلیه . داهیه . (مهذب الاسماء). حادثه . واقعه . (غیاث ) (آنندراج ) (شمس اللغات ). سختی . (دستوراللغهٔ). نازله . المصیبهٔ لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب : النوائب ، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبهٔ بابتلائه و ام...



نأآت . [ ن َءْ ] (ع اِ) شیر. (از اقرب الموارد). شیر بیشه . || (ص )مرد با ناله و فغان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



نأآج . [ ن َءْ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الاسد لسرعهٔ وثوبه . (اقرب الموارد). || (ص ) رفیعالصوت . (معجم متن اللغهٔ) (اقرب الموارد) (المنجد). || کثیرالنأج . (اقرب الموارد) (المنجد). که بسیار تضرع و زاری کند. || یقال : ثور نأآج . (اقرب الموارد). بسیار بانگ کننده . || سریع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغهٔ) (المنجد).



نائجات . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ نائجه . بادهای تندو شدید. (منتهی الارب ). تندباد. || نائجات الهام ؛ صوائحها. (منتهی الارب ). || نائجات الهوام ؛ بانگهای هوام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



نائجهٔ. [ ءِ ج َ] (ع ص ) باد تند. (المنجد).



ناآجده . [ ج ِ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) آجیده نشده . || سوراخ نشده . ناسفته . || نیندوده . بدون روکش . || غیرمنقور. مقابل آژده و آجده . رجوع به آژده شود.



نائح . [ ءِ ] (ع ص ) نوحه کننده . (منتهی الارب ). زن نوحه کننده و زاری کننده بر شوی . (ناظم الاطباء). ج ، نَوح .(منتهی الارب )، نُوَّح . جج ، اَنواح . (ناظم الاطباء).



نائحات . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نائحهٔ. (منتهی الارب ). رجوع به نائحه شود.



نائحهٔ. [ ءِ ح َ ] (ع ص ) نوحه کننده . (مهذب الاسماء). زن زاری کننده بر شوی . (ناظم الاطباء). مؤنث نائح . مویه گر. نوحه سرای . روضه خوان زن . نوحه گر زن . نادبه . ج ، نَوح ، انواح ، نُوَّح ، نَوائِح . نائحات . یقال : هم نوح و هن نوح . (منتهی الارب ). نُوح . (اقرب الموارد). || گریه و ناله ٔ مصیبت . (غیاث ) (آنندراج ). || ناحت الحمامهٔ؛ سجعت فهی نائحهٔ و نواحه . (اقرب الموارد).



نائخهٔ. [ ءِ خ َ ] (ع ص ) زمین دور.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (المنجد).



ناآخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناآهیخته . برنکشیده . نیفراشته . مقابل آخته . رجوع به آخته شود.



ناآدم . [ دَ ] (ص مرکب ) در تداول ، آنکه آدمیت ندارد. که داخل آدم نیست .که صاحب ادب و معرفت نیست . که تربیت صحیح نیافته .



نائر. [ ءِ ] (ع ص ) روشن . درخشان . (غیاث ) (آنندراج ). || شرانگیز میان مردم . (المنجد). || در اصطلاح عروض ،یکی از اقسام حروف قافیه است . رجوع به نائره شود.



نائرات . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ نائره . نایرات : و صرصر نایرات فتن و بلا ایشان را به خاک فنا نسپرده بود، بدو متصل شدند. (جهانگشای جوینی ).



ناآراست . (ص مرکب ) به معنی ناصاف . مقابل آراسته و آراست : زرّیع؛ آنچه خود بروید از دانه ٔ افتاده وقت درو در زمین ناهموار ناآراست . (منتهی الارب ). رجوع به آراست و آراسته و ناآراسته شود.



ناآراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مقابل آراسته . بدون زینت . نامزیّن . غیرمطرد. || نامهیا. آماده نشده . غیر مستعدّ. ناساخته . نابسیجیده . || نامنتظم . نامرتب . بدون نظم و ترتیب . || تباه . غیرمعمور. نابسامان . عَسطَلَهٔ؛ سخن ناآراسته . هُراء؛ سخن تباه ، ناآراسته . (منتهی الارب ).



ناآرام . (ص مرکب ) بدون آرامش . بی ثبات . که آرام و سکون ندارد. || شتابگر. عجول . || ناآسوده . بی آسایش . بی تاب . بی شکیب . ناراحت . بیقرار. مضطرب .که اطمینان قلب ندارد. آشفته دل . وسواسی . || ناامن . بدون امنیت . آشفته . پر آشوب . متشنج . که ایمنی در آنجا نیست . مقابل آرام . رجوع به آرام شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۱۹۹ مقاله