آفتاب

ب

ب

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

با کسی آتش شدن . [ ک َ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از، با او در خشم بودن . (غیاث اللغات ). با او در مقام خشم بودن و آتش بمعنی خشم است . (آنندراج ) :
بیم است که بر باد رود خاک ظهوری
ساقی ، به من آتش چه شوی ، عالم آب است .

ظهوری (ازآنندراج ).
و رجوع به آتش شود.



با و تا شکن . [ وَ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) از: باء و تاء کلمه ٔ «بت » مراد است . و با و تا شکن ، یعنی بت شکن . (از آنندراج ). || کنایه از حضرت ابراهیم (ع ) است . (آنندراج ).



باء. (حرف ) ب . با. بی . حرف دوم از الفبای فارسی میان الف و پ و حرف دوم از الفبای عربی میان الف و تاء و حرف دوم از ابجد. رجوع به «ب » و «با» شود.
- امثال :
از بای بسم اﷲ تا تای تمت ؛ از آغاز تا پایان .



باء. (ع مص ) نکاح . (قطر المحیط). جماع . (منتهی الارب ). مباءهٔ. بائهٔ. نکاح کردن . وطی بسیار. مجامعت . مباشرت . آرامش با. || (ص ) مرد بسیارجماع . (مهذب الاسماء). باشهوت . مرد کثیرالجماع . (آنندراج ) (غیاث ).



بائب . [ ] (اِ) گوشه ٔ عالم مابین مغرب و شمال و این لفظ هندی است . (غیاث ).



بائهٔ. [ ءَ ] (ع مص ) باء. مباءهٔ. نکاح . مباشرت . آرامش با. جماع . || (اِ) جای باش . منزل . (مهذب الاسماء). || آنجا که اشتر شب گذارد. (مهذب الاسماء).



بائت . [ ءِ ] (ع ص ) آب شبینه و سردو نان شبینه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نان و خوراک یکشبه . (قطر المحیط). آنچه شب گذاشته شده باشد از گوشت و نان و غیر آن : الغاب ّ؛ البائت من الخبز و الطعام . (قطر المحیط). بیات ، ضد تازه : و خبزه (خبز السلت )مادام حاراً افضل من الخبز البائت . (ابن البیطار).



بائث . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از بوث .



بائج . [ ءِ ] (ع اِ) رگی است در ران . عرق فی الفخذ. (قطر المحیط) (منتهی الارب ).



بائجه . [ ءِ ج َ ] (ع اِ) مصیبت . سختی . ج ، بوائج . (منتهی الارب ).



بائخ . [ ءِ ] (ع ص ) نعت از بوخ و بووخ . رجوع به این ماده شود.



بائد. [ ءِ ] (ع اِ) مرادف بَید بمعنی غیر و علی و من اجل . (منتهی الارب ) (قطر المحیط).



بائد. [ ءِ ] (ع ص ) از بود و بید و بیاد. هالک . هلاک شونده . نابودشونده . (از منتهی الارب ).



بائدهٔ. [ ءِ دَ ] (ع ص ) تأنیث بائد. هلاک شونده . نابود شونده . هالک . رجوع به بائد شود. || عرب بائده ؛ عرب اصلی ، مقابل مستعربهٔ و متعربهٔ. || عرب منقرضه ؛ مانند: عاد. ثمود. طسم . جدیس . عملاق (عمالقه ). عبدضخم . جرهم اولی و مدین .



باآدر. [ دِ ] (اِخ ) فرانسوا کساویه دُ.... یکی از حکمای آلمان . متولد بسال 1765 م . در مونیخ و در 1841 م . درگذشته است . در بدایت حال به تحصیل علوم طبیعی مشغول بود، سپس به رشته ٔ فلسفه و کلام یعنی تطبیق عقاید دینی با حکمت پرداخت و بعض آثار صوفیانه بجای گذاشت .



بائر. [ ءِ ] (ع ص ) از بوار، مقابل دایر. فاسد. بی حیز. متروک . || زمین بائر؛زمین خراب و نامزروع . در عربی : بائرهٔ؛ زمین خراب نامزروع . (منتهی الارب ). || رجل ٌ حائر بائر؛ مرد سرگشته ٔ خودرای . (منتهی الارب ). || چاه کننده . || آتشدان کننده . (از منتهی الارب ). || پنهان کننده ، نگاهدارنده ٔ چیزی تا بوقت حاجت بکار آید. || نیکی اندوزنده . (از منتهی الارب ). || هلاک شده . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ج ، بُور، بَوْر. (منتهی الارب ). || هالک . هل...



بائره . [ ءِ رَ ] (ع ص )تأنیث بائر. زمین خراب و نامزروع . (منتهی الارب ).



بائز.[ ءِ ] (ع ص ) زنده . (منتهی الارب ). || مردنیکو حال . اسم فاعل از بیز و بیوز. (منتهی الارب ).



بائزا. [ ءِ ] (اِخ ) محرف بیضاء از کلمه ٔ عربی بیضاء مأخوذ است . قصبه ایست در خطه ٔ اندلس از کشور اسپانیا در 40هزارگزی شمال جیان ، کلیساها و دیرهای فراوان و مدرسه ٔ مخصوص به ژزوئیت ها چشمه ٔ زیبا و دلکش دارد در زمان ملوک طوایفی اندلس مرکز حکومت اسلامی بوده و به سال 625 هَ . ق .اسپانیائیها آنرا ضبط کردند. (قاموس الاعلام ترکی ).



بائس . [ ءِ ] (ع ص ) مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب ). سختی رسیده . (ربنجنی ). محتاج شونده و درویش . (غیاث ). فقیر که درخور ترحم است . آنکه به بلیتی دچار است . مرد بدحال از غایت فقر.



بائش . [ ءِ ] (ع ص ) ناگاه بر زمین زننده . || دفعکننده و بازدارنده . گویند: بوش بائش ، برسبیل تأکید؛ یعنی غوغا. غوغای مردم . (از منتهی الارب ).



بائص . [ ءِ ] (ع ص ) یقال خمس ٌ بائص ؛ یعنی شتران بآبخور شتابنده . (منتهی الارب ). || راه دور. (اقرب الموارد).



بائض . [ ءِ ] (ع ص ) تخم گذار.



بائضه . [ ءِ ض َ ](ع ص ) تأنیث بائض . دجاجهٔ بائضهٔ و بیوض ؛ ماکیان خایه نهاده . (منتهی الارب ). ماکیان تخمی : دجاجهٔ بیوض ؛ مرغ که خایه نهد. تخم گذار. ج ، بوائض . (اقرب الموارد).



بائع. [ ءِ ] (ع ص ) گام فراخ نهنده . (از منتهی الارب ). بچه ٔ آهو که گام فراخ نهد در رفتن . ج ، بوع . || ساعی و نمّام . (منتهی الارب ). || فروشنده . (منتهی الارب ). || خرنده . ج ، باعهٔ. (منتهی الارب ). || امراءهٔ بائع؛زن رواج یافته به حسن و جمال خویش . (منتهی الارب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله