آفتاب

م

م

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

مابقا. [ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مابقی . آنچه از چیزی باقی مانده باشد. || بمعنی پس خورده نیز مستعمل است . (غیاث ). رجوع به مابقی شود.



مابقی . [ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مانده . بقیه . برجای مانده . تتمه . آنچه برجایست . باقیمانده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گروهی رااز آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.

فرخی .
والا رضی دولت و زیبا کمال دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی .

مختاری .
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه .

نظامی .



مابنح جراباس .[ ] (اِخ ) منزلی است (به تغزغز) و اندر وی آبی است بزرگ و گیاه بسیار. (حدود العالم چ دانشگاه ص 78).



مابه الابتهاج . [ ب ِ هِل ْ اِ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) (۱) چیزی که در آن سرور و شادمانی باشد. (آنندراج ). آنچه که بهجت و شادمانی آورد. (ناظم الاطباء).



مابه الاحتیاج . [ ب ِ هِل ْ اِ ] (ع اِ مرکب ) هرچه بدان محتاج باشند. (ناظم الاطباء).



مابه الاختلاف . [ ب ِ هِل ْ اِ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) (۱) آنچه که مایه ٔ دوگانگی و جدائی و عدم موافقت دو چیز گردد. مایه ٔ کشمکش . علت منازعهٔ.



مابه الامتیاز. [ ب ِ هِل ْاِ ] (ع اِ مرکب ) (۱) فرق . آنچه که موجب تفاوت و تمایز چیزی از چیز دیگر گردد.



مابه التفاوت . [ ب ِ هِت ْ ت َوُ ] (ع اِ مرکب ) (۱) آنچه که موجب فرق و دوری و جدائی دو چیز از یکدیگر گردد.



مابهشتان . [ ](اِ) غار. در تذکره ٔ داود ضریر انطاکی آمده است : غار را به یونانی دانیمو گویند و به فارسی مابهشتان نامند و نیز آنرا رند خوانند. و آن درختی است که نزد یونانیان محترم بوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



مأبور. [ م َءْ ] (ع ص ) خرمابن گشن داده شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نخل یا زراعت اصلاح شده . (از اقرب الموارد). || سوزن خورانیده و منه کلب مأبور؛ یعنی سگ سوزن خورانیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد).



مأبورهٔ. [ م َءْ رَ ] (ع ص ) سکهٔ مأبورهٔ؛ یعنی رسته ٔ خرمابن گشن و اصلاح داده شده . (منتهی الارب ). نخلهٔ مأبورهٔ؛ خرمابن گشن داده شده و سکهٔ مأبوره ؛ راسته ٔ خرما بنان گشن داده شده . (ناظم الاطباء). || شاهٔ مأبورهٔ؛ یعنی گوسپند سوزن خورانیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کسی که کژدم او را نیش زده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || متهم و مطعون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لست بمأبور ف...



مأبوض . [ م َءْ ] (ع ص ) شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بسته شده . (ناظم الاطباء). || آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



مأبولهٔ. [ م َءْ ل َ ] (ع ص ) بئر مأبولهٔ؛ چاه زه برآورده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ابل مأبولهٔ؛ شتران برگزیده جهت بچه و شیر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).



مأبون . [ م َءْ ] (ع ص ) متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). متهم . (اقرب الموارد). || ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی . (ناظم الاطباء). خارشکی . مجبوس . مخنث .مَرِک . دُعبوث . دُعبوب . حیز. هیز. مِثفار. مِثفَر. هَکیک . کُرَّجی . حَنّاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با...



مأبونی . [ م َءْ ] (حامص ) حالت و چگونگی مأبون . مأبون بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأبون شود.



مابیژناباد. [ ](اِخ ) ظاهراً قریه ای است به حوالی خواف و از آنجاست الحکیم ناصرالهرمزدی المابیژ نابادی . در تاریخ سیستان در ذکر احوال شاه محمود آمده است : و شاه معظم رکن الدین محمود از سیستان به خشم برفت و عزیمت مابیژناباد (۱) کرد و آنجا رفت . (تاریخ سیستان چ بهار ص 409). مصحح تتمه ٔ صوان الحکمهٔ در ذیل کلمه ٔ مابیژنابادی پس از آنکه صورتهای مختلف این کلمه را نشان می دهد آرد : برای...



ماپروین . [ پ َرْ ] (اِ مرکب ) مخفف ماه پروین است و آن بیخی باشد که دفع سموم و زهر عقرب و مار کند و آنرا به عربی جدوار خوانند. (برهان ). مخفف ماه پروین و آن بیخ گیاهی است که دفع سموم کند بنفش آن معتبر باشد و آن را ژدوار نیز گویند و جدوار معرب آن است . (آنندراج ). بیخ گیاهی است که دفع سموم کند... و آنرا... ماه پرپین و ماه پروین نیز گویند و به تازی جدوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) :
نیست جدوار غیر ماپروین
که مل...



مات . (ص ، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است . ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره ٔ احوال دان ماست .

خاقانی .
اگرچه شاه شوی مات هر گدا...



مات . (ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست . || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



مات . (از ع ، اِمص ) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت ) مردن . رجوع به موت شود.
- مات و فات . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.



مات زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) مات شدن و ساکن ماندن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیران شدن . سرگشته شدن . رجوع به مات و ماده ٔ بعد شود.



مات شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حیران و سرگردان شدن . مشوش و مضطرب شدن . (از ناظم الاطباء). سخت متحیر شدن . مبهوت شدن . سخت حیرت زده گشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغلوب شدن شاه شطرنج . باختن در شطرنج .از هر نوع حرکت بازماندن در شطرنج (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || توسعاً مردن :
شد از رنج و از تشنگی شاه ، مات
چنین یافت از چرخ گردان برات .

فردوسی .
رجوع به مات شود.



مات کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرگشته و حیران کردن و مشوش نمودن . (ناظم الاطباء). مبهوت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغلوب کردن و بیچاره نمودن شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). بردن از حریف در شطرنج . شاه شطرنج را از هرنوع حرکت بازداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



مات ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) مبهوت شدن . با چشمانی گشاده بی حرکت و حیرت زده شدن . سخت متحیر شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



مات و فات . [ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) (مأخوذ از دو فعل ماضی عربی ) مرگ و نیستی .
- مات و فات گفتن یا قائل به مات و فات بودن ؛ یعنی منکر معاد بودن و منکربعث و نشور و منکر بقای روح بودن . شاید مأخوذ از قول قس بن ساعدهٔ است : من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مات شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله