آفتاب

ل

ل

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

لائب . [ءِ ] (ع ص ) تشنه . ج ، لؤب ، لَوائب . (منتهی الارب ).



لائبنیتس . [ ءِ ] (اِخ ) (۱) گت فِرید ویلهلم . نام فیلسوف و عالم آلمانی مولد لیپزیک (1646-1716 م .). رجوع به لیبنیتز شود.



لائپتسیگ . [ ءِ ت ِ ] (اِخ ) (۱) نام شهری به آلمان . رجوع به لیپزیک شود.



لاءهٔ. [ءَ ] (اِخ ) از آبهای بنی عبس است . (معجم البلدان ).



لائث . [ ءِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ).



لائث . [ ءِ ] (ع ص ) نبات ٌ لائث ؛ گیاه درهم پیچیده ٔ انبوه . (منتهی الارب ).



لائح . [ ءِ ] (ع ص ) آشکار. پیدا. پیداشونده . || درخشان . (غیاث ).



لائح . [ ءِ ] (اِخ ) نامی است شخصی را و او از بعض روافض قطعه ٔ ذیل را نقل کرده است :
اذا المرجی سرک ان تراه
یموت بدائه من قبل موته
فجدد عنده ذکری علی ّ
وصل ّ علی النبی ّ و اهل بیته .

(البیان والتبیین ج 3 ص 209).



لائحهٔ. [ ءِ ح َ ] (ع ص ) تأنیث لائح . رجوع به لایحه شود.



لائرت . [ ءِ ] (اِخ ) (۱) نام پادشاه ایتاک (۲) و پدر اولیس (۳) .



لائع. [ ءِ ] (ع ص ) رجل هائع لائع؛ نیک آزمند بدخوی . یامرد بددل ترسنده . رجل هاع لاع کذلک . (منتهی الارب ).



لائغ. [ ءِ] (ع ص ) فلان سائغ لائغ؛ از اتباع است . فلان ٌ سیّغ لَیّغ کذلک . (منتهی الارب ). سهل البلع. (اقرب الموارد).



لائق . [ ءِ ] (ع ص ) سزاوار. قمین . قَمِن . قَمَن . (منتهی الارب ). درخور. جدیر. حری . نیز رجوع به لایق شود.



لائل . [ءِ ] (ع ص ) لیل لائل ؛ شب نیک تاریک . (منتهی الارب ).



لائم . [ ءِ ] (ع ص ) ملامت کننده . نکوهنده . ملامتگر. ج ، لوّام ، لوّم ، لیّم . (منتهی الارب ) : یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یأتی اﷲ بقوم یحبهم و یحبونه اذلهٔ علی المؤمنین اعزّهٔ علی الکافرین یجاهدون فی سبیل اﷲ و لایخافون لومهٔ لائم ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء واﷲ واسع علیم . (قرآن 54/5).
جز اندر غایت انعام و افضال
در او لائم چه داند گفت و عاذل .

لائنک . [ ءِ ن ِ ] (اِخ ) (۱) نام پزشکی فرانسوی . مولد کیمپه (1781-1826 م .). وی کاشف و ناشر طریقه ٔ امتحان و معالجه ٔ قرع و دق ّ است . (۲)



لائوتسو. [ ءُ س ُ ] (اِخ ) (۱) لائوتسه . نام فیلسوف چینی . مولد حدود ششصد قبل از میلاد.



لائوس . [ ءُ ] (اِخ ) (۱) نام منطقه ای از «هندوچین » واقع در مغرب آنام ، دارای 855 هزار سکنه . کرسی آن وین تیان است .



لائومدون . [ ءُ م ِ دُ ](اِخ ) (۱) نام یکی از سرداران اسکندر از مردم می تی لن (۲) براویت دیودور. پس از اسکندر آنگاه که پردیکاس به نیابت سلطنت انتخاب شد همه ٔ سرداران سپاه را به مجلس مشورتی طلبید و ممالک را بین آنها بخش کرد، سوریه بهره ٔ این لائومدون گشت . به روایت کنت کورث فنیقیه نیز علاوه بر سوریه به لائومدون رسید. و هم در تقسیم ثانوی ایالات و نیابت سلطنت ان تی پاتر باز سوریه نصیب لائومدون گردید. سرانجام لائومدون بدست نیکاتور...



لائی . (اِ) حشو جامه از پارچه . || نوعی از بافته ٔ ابریشمی که در گجرات بافند و ساده و رنگارنگ هر دو نیکوست . (آنندراج ).



لائی . (حامص ) لاییدن . گفتن . تنها در ترکیب به کار رود چنانچه در کلمه ٔ مرکب هرزه لائی . رجوع به لائیدن شود.



لائی اس . [ ُا ] (اِخ ) (۱) لائی اوس . نام پادشاه اساطیری تب . پدر اُدیپ .



لائی جند. [ ج ُ ] (اِخ ) دیهی از بخش خونسار شهر گلپایگان واقع در پنج کیلومتری جنوب خاوری خونسار. کوهستانی ، سردسیر و دارای 150 سکنه . زبان سکنه لری و فارسی . محصول آنجا غلات و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).



لائیت . [ ئی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِ مرکب ) (از: «لا» + «ئیت » مصدری ) به معنی هیچ بودن :
هویتی لک فی لائیتی ابداً
کل علی الکل تلبیس بوجهین .

(منسوب به حلاج ).



لائیدن . [ دَ] (مص ) گفتن باشد لکن گفتنی نه بوجه چنانچه در هرزه لائیدن ، بیهده گفتن و هرزه لای ، هرزه گوی و هرزه لائی ، بیهده گوئی . برغست خائی ، ژاژخائی . یاوه سرای :
رعد را ابر گفته اینش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای .

انوری .
آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ
کژ نگر باشد همیشه عقل کاژ.

مولوی .
رجوع به ژاژ لائیدن شود. || نالیدن . (برهان ). ناله کردن . فریاد کردن سگ...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله