آفتاب

ک

ک

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

کابالرو. [ ل ِ ] (اِخ ) نام چهار تن از نجبای ایرانی در «سفرنامه ٔ ایران » نوشته ٔ دن خوان . (از تاریخ ادبیات ایران تألیف پروفسور براون ج 4 ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 3).



کابالیان . (اِخ ) نام مردم یکی از ایالات ایران (به اعتبار تقسیم بندی مالی نه سیاسی ) در دوره ٔ هخامنشی به روایت هرودُت . (از ایران باستان ص 736، 1417، 1472).



کابان . (اِخ ) (۱) (له ...)کرسی کانتن اَرِیِژ، از ناحیت فوا، واقع در ساحل اَرِیِژ. سکنه 362 تن . دارای کارخانه های ذوب آهن است .



کابانل . [ ن ِ ] (اِخ ) (۱) الکساندر. نقاش و شبیه ساز فرانسوی متولد در مون پلیه (1832 - 1889 م .).



کابانیس . (اِخ ) (۱) ژرژ. طبیب فرانسوی متولد در کُسناک (کورز) دوست میرابو، شاگرد و پیرو کندیاک . وی صاحب رساله ای است بنام «طبیعت و اخلاق بشر» که شهرت بسیار یافته است . (1757 - 1807 م .).



کابت . [ ب ِ ](ع ص ) نعت فاعلی از کبت . هلاک سازنده . به روی دراندازنده . بر زمین افکننده . بر روی افکننده :
اباحسن لاتبعدّن و کلنا
لهلکک مفجوع له الحزن کابت .
فلم یتفقدنی من العلم واحد
هراق اناءالعلم بعدک کابت .
ابواحمد یحیی بن علی منجم (در رثاء ثابت بن قره ).
برای سایر ابیات این رثاء رجوع به ثابت بن قره شود.



کابت . [ ب َ ] (اِخ ) کابهٔ. موضعی است به بلاد تمیم یا آبی . (منتهی الارب ).



کابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است ببلاد تمیم یا آبی است . (منتهی الارب ).



کابح . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از کبح .رجوع به کبح شود. || پیش آینده از آن چیزکه فال بد میگیری از وی . ج ، کوابح . (منتهی الارب ).



کابد. [ ب ِ ] (ع اِمص )رنجکشی جهت چیزی . اسم است کباد را. (منتهی الارب ).



کابدول . (اِخ ) دهی از دهستان شرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری بخش و 15 هزارگزی راه شوسه ٔ تبریز به دهخوارقان . جلگه با هوای معتدل . سکنه ٔ آن 111 تن و آب آن از چشمه است . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، سردرختی ، توتون . شغل اهالی زراعت و گله داری . و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج کابر. [ ب ِ ] (ع ص ) بزرگ . یقال توارثوا کابراً عن کابر؛ ای کبیراً عن کبیر فی العز و الشرف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به کابراً عن کابر شود.



کابراً عن کابر. [ ب ِ رَن ْ ع َ ب ِ رِن ْ ] (ع ق مرکب ) بزرگ از بزرگ . || پدر در پدر از بزرگان : اموال و اسلحه ٔ ایشان که کابراً عن کابر بل کافراً عن کافر میراث رسیده بود بغنیمت بیاوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).



کابرات . (اِخ ) رجوع بقلعه ٔ کابرات شود.



کابرال .(اِخ ) (۱) پدرو الوارز. بحرپیمای پرتقالی که برزیل را به سال 1500 م . کشف کرد.



کابررا. [ رِ ] (اِخ ) (۱) جزیره ٔ کوچکی است از بالئار. شهرت آن بسبب ناملایماتی است که سربازان محبوس فرانسوی در آنجا پس از «بلن » (۲) در فاصله ٔ سالهای 1808 تا 1813م . تحمل کردند.



کابرکوب . (اِ) نوعی گرز از سنگ . جمع عربی آن کابرکوبات است .



کابره . [ ب َ رَ ] (اِخ ) (۱) شهری به سودان بر ساحل نیجر نزدیک تنبکتو. (ابن بطوطه ).



کابریا. (اِخ ) (۱) موضعی در آسیای صغیر قدیم : مهرداد بمحل کابریا عقب نشست . در این جا او دو شکست خورد با دو هزار نفر فرار کرده به ارمنستان رفت و به تیگران پادشاه ارمنستان که دامادش بود پناهنده شد. (ایران باستان ج 3 ص 2141). همینکه مردم پنت از مراجعت او [ مهرداد ] آگاه شدند همه مانند یک تن به کمک او قیام کردند و بر اثر این احوال تری یاریوس رئیس سا...



کابریردگ . [ ی ِ دِ ] (اِخ ) (۱) کمونی از وُکولوس بخش اپت . 300 تن سکنه . قتل عام وُدُوا (یکی از سلک های کفرآمیز نصاری ) بدانجا بود.



کابریله . [ ی ُ ل ِ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) درشکه ٔ سبک چهارچرخه که عموماً دارای کروک است .



کابس . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از کبس . رجوع به کبس شود. || دونده . یقال جاء فلان کابساً؛ ای شاداً؛ یعنی دوان آمد. (منتهی الارب ). || عابس ٌ کابس ، از اتباع است . (منتهی الارب ) (قطر المحیط).



کابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعهٔ تابعی است . و کان یشبه برسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم . (منتهی الارب ).



کابسهٔ. [ ب ِ س َ ] (ع ص ) ارنبهٔ کابسهٔ؛ نوک بینی بر لب فرودآمده . (منتهی الارب ). المقبلهٔ علی الشفهٔ العلیا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).



کابسیر. (اِخ ) (۱) نام یکی از معابر مشهور سلسله ٔ جبال برانس (پیرنه ). (الحلل السندسیه ج 2 ص 110).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله