آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فاخ . (اِ) شاخ درخت . فاج . (ناظم الاطباء).



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دخترابواحیحهٔ، سعیدبن العاص بن امیه ، همسر ابوالعاص بن الربیع. ابوالعاص او را پس از زینب دختر پیغمبر تزویج کرد و او دختری بنام مریم آورد. (الاصابهٔ ج 8 ص 144).



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم ، ام هانی خواهر علی ، و به کنیتش بیشتر معروف است . گفته اند نام اصلی او هنده بوده . (الاصابهٔ ج 8 ص 154).



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر ابوهاشم بن عتبهٔبن ربیعه و همسر یزیدبن معاویه ، خلیفه ٔ معروف و بزه کار اموی . یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالدبوده است . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 130 شود.



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر اسودبن مطلب بن اسدبن عبدالعزیزالقرشیهٔ الاسدیهٔ که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابهٔ ج 8 ص 154 شود.



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر خارجهٔبن زیدبن ابی زهیر انصاری ، همسر ابوبکر صدیق . دارقطنی او را در کتاب الاخوهٔ نام برده است . (الاصابهٔ ج 8 ص 154).



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر عمرو الزهریه ، خاله ٔ پیامبر. رجوع به الاصابهٔ ج 8 ص 154 شود.



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر غزوان و همسر عثمان معروف . وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانه ٔ خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 154 شود.



فاختهٔ. [ ت َ ] (اِخ ) دختر قرطهٔبن عبدعمروبن نوفل عبدمناف قرشی ، همسر معاویهٔبن ابی سفیان . پدر او را در میان معاصران محمدبن عبداﷲ نام نبرده اند. زبیربن بکار گوید: معاویه ابتدا با کنود دختر قرطه و سپس با خواهرش فاخته ازدواج کرد. درباره ٔ پدر فاخته تنها همین خبر موجود است که در غزوه ٔ قبرس جنگیده است . (از الاصابهٔ ج 8 ص 154).



فاختک . [ ت َ ] (اِ) مصغر فاخته . (شعوری ).درست نیست . واژه ٔ فاختک صورتی از لفظ «فاخته » است ، زیرا بسیاری از کلمات مختوم به هاء غیرملفوظ در فارسی امروز در زبان پهلوی مختوم به گاف بوده است و در خط فارسی گ به ک تبدیل شده است . رجوع به فاخته شود.



فاخته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه . آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج ). قمری . کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل . (منتهی الارب ). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است . چشمانش شیرین و خوش نگاه است . امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیه ٔ حضور خداوندش نم...



فاخته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی ، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان ). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز :
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر و اصول فاخته .

ژاله (از آنندراج ).
آن را به انواع گوناگون ِ فاخته ٔ ثقیل ، فاخته ٔ صغیر و فاخته ٔ کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود.



فاخته ضرب .[ ت َ / ت ِ ض َ ] (اِ مرکب ) ضرب فاخته . یکی از اصول هفده گانه ٔ موسیقی . رجوع به فاخته و اصول فاخته شود.



فاخته رو. [ ت َ / ت ِ رَ / رُو] (نف مرکب ) آنچه مانند فاخته راه رود :
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فرّ همای .

نظامی .



فاخته طوق . [ ت َ / ت ِ طَ / طُو ] (ص مرکب ) آنچه او را طوقی چون فاخته بر گردن باشد :
فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی
خرسری غژغاومویی اعوری عیاره ای .

سوزنی .



فاخته گون . [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) برنگ فاخته . خاکستری :
چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوگی خرم .

سوزنی .
ریخته آسمان فاخته گون
از هوا فاخته ، ز فاخته خون .

نظامی .
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه .

نظامی .



فاخته مهر. [ ت َ / ت ِ م ِ ] (ص مرکب ) کسی که مانند فاخته بی مهر باشد :
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر.

امیرمعزی .
رجوع به فاخته شود.



فاختی . [ خ ِ ] (ص نسبی ) هرچه به رنگ فاخته باشد. (ناظم الاطباء). خاکستری رنگ . || (اِ) قسمی خز که در شوش کردندی . (از ابن البیطار). || همان فاخته که یکی از اصول هفده گانه ٔ موسیقی است . رجوع به فاخته شود.



فاخر.[ خ ِ ] (ع ص ) نازنده . (منتهی الارب ). || بهترین هر چیزی . گرانمایه . (منتهی الارب ) :
آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.

منوچهری .
شادمانی بدان که ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.

ناصرخسرو.
رسول را بیاورید و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی ). مالی فاخر و تجملی وافر باآن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص



فاخر. [ خ ِ ] (اِخ ) امام فاخربن معاذ. یکی از مشاهیر سیستان در زمان سلطان مسعود غزنوی بوده است . رجوع به تاریخ سیستان ص 362 و 367 شود.



فاخر. [ خ ِ ] (اِخ ) نام شاعری است . رجوع به فاخری شود.



فاخرهٔ. [ خ ِ رَ ](ع ص ) مؤنث فاخر. گرانمایه و نیکو از هر چیز، و مراد از مال فاخر جواهرات باشد. (برهان ). || (اِ) دانه ای است که آن را به شیرازی کبابه شکافته گویند. مصلح معده و جگر سرد باشد. (برهان ). اکنون بین کبابه و شکافته فرق گذارند. کبابه گیاهی است مانند فلفل سیاه رنگ ، و دم کوچکی دارد در وسط آن دهنه ٔ کوچک بازی دیده میشود. (مقدمه ٔ برهان چ معین ص صدوهشت ).



فاخره . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) لقب شهر بخارا از صغانیان : در صغر سن بطرف فاخره ٔ بخارا رفته بودم . (انیس الطالبین ص 224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است . رجوع به تاریخ بخارا ص 26 شود.



فاخری . [ خ ِ ] (اِخ ) شاعری است باستانی که از زمان و سرگذشت او آگاهی دقیقی دردست نیست . اسدی در لغت فرس بیتی از او در شاهد واژه ٔ «گراز» بمعنی کوزه و قنینه آورده است :
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم .
رجوع به لغتنامه ٔ اسدی شود.



فاخری رازی . [ خ ِ ی ِ ] (اِخ ) اسمش ابوالمفاخر بوده ، به روزگار دولت غیاث الدین محمدبن ملکشاه سلجوقی ظهور نموده و از فضلا و شعرا گوی مسابقت ربوده است . (مجمعالفصحا چ سنگی ج 1 ص 376).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله