آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فاتحهٔ. [ ت ِ ح َ ] (اِخ ) یا فاتحهٔالکتاب . نام نخستین سوره ٔ قرآن کریم که سوره ٔ حمد نیز گویند. چون در مجلس سوگواری این سوره را برای شادی روان مرده میخوانند، «فاتحه خوانی » بمعنی سوگواری بکار میرود.



فاتحهٔالکتاب . [ ت ِ ح َ تُل ْ ک ِ ] (اِخ ) رجوع به فاتحهٔ شود.



فاتحه خواندن . [ ت ِ ح َ / ح ِ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) در مجلس سوگواری حاضر شدن و به روح مرده دعای خیر فرستادن . (ناظم الاطباء). اشاره به خواندن سوره ٔ فاتحه که در سوگواری مرسوم است . رجوع به فاتحه شود.
- فاتحه ٔ چیزی را خواندن ؛ کنایت از به پایان رساندن کاری یا از آن دست کشیدن است .



فاتحه ٔ فکرت . [ ت ِ ح َ / ح ِ ی ِ ف ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ابتدای سخن . (برهان ) :
فاتحه ٔ فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن .

نظامی .



فاتحه خوانی . [ ت ِ ح َ / ح ِ خوا / خا ] (حامص مرکب ) فاتحه خواندن . || (اِ مرکب ) مجلس سوگواری و عزاداری . (ناظم الاطباء). رجوع به فاتحه شود.



فاتر. [ ت ِ ] (ع ص ) سست . زبون . ناتوان . || آب فاتر؛ آب نیمگرم . || خاطر فاتر؛ هوش کند و کم ادراک . (ناظم الاطباء). || طَرْف فاتر؛ چشمی که حدت نظر نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به فترت شود.



فاتر شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن . بالا آمدن . صعود کردن . (ناظم الاطباء).



فاتر کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور کردن . ازاله .



فاترسین . [ ت َ ] (معرب ، اِ) اسپندان ، و آن تخمی است بغایت ریزه که آن را خردل میگویند. (برهان ). || سپندِ سوختن ، و آن تخمی باشد که بجهت دفع چشم زخم بر آتش ریزند. (برهان ). اسفند. اسپند. || بجای تای منقوط با شین (فاشرسین ) هم آمده است . (برهان ). رجوع به فاشرسین و فاترشین و فاتوسین شود.



فاترشین . [ ت َ ] (معرب ، اِ) فاترسین . (ناظم الاطباء). خردل . اسپند. فاشرسین .



فاتق .[ ت ِ ] (ع ص ) شکافنده . ضد راتق . رجوع به فتق شود.



فاتک . [ ت ِ ] (ع ص ) ستیهنده در کار. مبالغه کننده .(ناظم الاطباء). || دلیر. (منتهی الارب ). شجاع . (ناظم الاطباء). گستاخ . دلاور. و ابن درید گوید: فاتک کسی که به هرچه همت گمارد آن را انجام دهد. ج ، فتاک . (از اقرب الموارد). || بناگاه گیرنده . بناگاه کشنده . (ناظم الاطباء). رجوع به فتک شود.



فاتک . [ت َ ] (اِخ ) پدر مانی نجیب زاده ٔ معروف ایرانی است که با شاهپور اول پادشاه ساسانی همزمان بود و دعوی پیامبری کرد و کیش او در آن روزگار و روزگاران بعد رواجی یافت . مانی از نجبای ایران بوده و بنابه روایات موجود مادرش از خاندان شاهان اشکانی بود که هنگام تولدمانی در ایران پادشاهی داشتند، و ممکن است فاتک پدرمانی نیز از همین دودمان باشد. فاتک از مردم همدان بود. به بابل مهاجرت کرد و در قریه ای ، در مرکز ولایات میشان مسکن گزید و با...



فاتک . [ ت ِ ] (اِخ ) عزیزالدوله فاتک الواحدی (یا وحیدی ). یکی از حکمرانان حلب است که از 407 تا 413 هَ . ق . والی آن سامان بود و خود یکی از افراد خانواده ٔ فاطمی است که بین 407 تا 415 هَ. ق . افراد دیگری از این خاندان نیز در حلب فرمانروایی کرده اند. (از معجم الانساب زامباور صص 180-



فاتک . [ ت ِ ] (اِخ ) نام سه تن از امیران خاندان بنی نجاح که بین سالهای 412 تا533 هَ . ق . در قسمتی از بلاد عرب ، در نواحی زبید و کدراء و مهجم حکمرانی کرده اند. فاتک اول چهارمین امیر این خاندان و دوران حکومتش از 499 تا 503 هَ . ق . بود، و معروف به فاتک بن جیاش است . دومی فاتک بن منصوراز



فاتک . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 203 هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو میناب به کهنوج واقع است . محلی است کوهستانی و گرمسیر. سکنه ٔ آن 80 تن است . آب آنجا از قنات و محصول عمده ٔ ده خرماست . شغل اهالی زراعت و مکاری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).



فاتن . [ ت ِ ] (ع ص ، اِ) فتنه انگیز. در فتنه اندازنده . || کسی که اراده ٔ فجور با زنان کند. (ناظم الاطباء): قلب فاتن ؛ دلی که مفتون زنان شده باشد. || دیو. (منتهی الارب ). شیطان . || گمراه کننده . || دزد. ج ، فتان . (اقرب الموارد).



فاتنهٔ. [ ت ِ ن َ ] (ع ص ) مؤنث فاتن . زنی که دل مردی را برده و او را مفتون خود کرده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به فتان و فتانه شود.



فاتور. (ع ص ) آب فرونشسته از جوش . (منتهی الارب ). آب نیمگرم . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).



فاتوریدن . [ دَ ] (مص مرکب ) توریدن . بمعنی رم کردن و دوررفتن . فاتولیدن . ریشه اش در سنسکریت «تورا» بمعنی تند رفتن و دور رفتن و «فا» مزید مقدم (پیشاوند) است (۱) . (فرهنگ نظام ). به یک طرف نگه داشتن . || حذر کردن . || ترسناک شدن . || برطرف کردن . (ناظم الاطباء).



فاتوسین . (معرب ، اِ) فاترسین است . رجوع به فاترسین شود.



فاتولیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) فاتوریدن . رجوع به فاتوریدن شود.



فاتون . (اِخ ) نام نانوای فرعون که حضرت موسی وی را کشت . (ناظم الاطباء).



فاثج . [ ث ِ ] (ع ص ) ماده شتر جوان آبستن . (منتهی الارب ). ناقه ٔ باردار. (از اقرب الموارد). || ناقه ٔ فربه که یک سال یا سالها بارور نگردد یا آبستن نشود به گشن یافتن . از اضداد است . || ناقه ٔ فربه بزرگ کوهان . (منتهی الارب ). ج ، فواثج . (اقرب الموارد).



فاثور. (ع اِ) تشت یا تشتخان یا خوان ، از سنگ رخام یا از سیم یا زر. (منتهی الارب ). در نزد عامه به طشتخان معروف است . گویند: وی واسعالفاثور است . (از اقرب الموارد). || گرده ٔ آفتاب . (منتهی الارب ). قرص خورشید. گویند: انجلی فاثور عین الشمس . (اقرب الموارد). || کاسه ٔ بزرگ و پاتیله ، و این هر دو از ظروف شراب است . (منتهی الارب ). باطیهٔ. || (ص ) فاجور. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود. || (اِ) گروهی که در سرحد ملک کفار در پی دشمن روند...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله