آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ضبارک . [ ض َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ضُبارِک . (منتهی الارب ). رجوع به ضُبارِک شود.



ضبارم . [ ض ُ رِ ] (ع ص ، اِ) شیر. شیر بیشه ٔ سخت خلقت . (منتهی الارب ). شیر قوی .(مهذب الاسماء). || مرد توانا و دلاور دشمن کش . (منتهی الارب ). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). ضُبارمهٔ، مثله فی الکل ، و قیل المیم زائدهٔ. (منتهی الارب ).



ضبارمهٔ. [ ض ُ رِ م َ ] (ع ص ، اِ) ضُبارم . رجوع به ضُبارم شود.



ضباری . [ ض َ ] (اِخ ) نام مردی است در رباب . (منتهی الارب ).



ضباری .[ ض ِ را ] (اِخ ) نام مردی از تمیم . (منتهی الارب ).



ضباری . [ ض ِ ] (ص نسبی ) منسوب به ضبار، بطنی است از تمیم . (سمعانی ).



ضباضب . [ ض ُ ض ِ ] (ع ص ) دلیر پلیدزبان : رجل ضُباضب ؛ مردتوانا و قوی کوتاه بالا. پلیدزبان فربه . مرد چالاک توانا. (منتهی الارب ). مرد کوتاه فربه . (مهذب الاسماء).



ضباط. [ ض َب ْ با ] (ع ص ، اِ) ضبطکننده . || آنکه ضبط اوراق اداره یا محکمه ای کند. بایگان . آرشیویست . (۱)



ضباط. [ ض ُب ْ با ] (ع ص ، اِ) ج ِ ضابط.



ضباطهٔ. [ ض َ طَ ] (ع مص ) نگاه داشتن کسی یا چیزی را بهوش . || ضُبطت الارض ؛ باران باریده شد زمین . (منتهی الارب ).



ضباع . [ ض ِ ] (اِخ ) (بطن الَ ...) موضعی است . (منتهی الارب ). وادیی است در بلاد عرب . (معجم البلدان ).



ضباع . [ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ ضَبُع و ضَبْع. (منتهی الارب ) : ضباع و سباع از خصب آن مراتع بفراخی رسیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 394). در مأوای سباع و منزل ضباع در خواب غفلت رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 159). ضباع با ثعالب مستأنس شده . (جهانگشای جوینی ). || (ص ) ضَبِعهٔ. رجوع به ضَبِعهٔ شود.



ضباع . [ ض ِ ] (اِخ ) ستاره های بسیارند اسفل از بنات نعش . (منتهی الارب ). ستارگانی که بر سر و منکبین و عصای صورت بقّار واقع است .



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ).



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر زفربن حارث که اشاره کرد پدر را به رها کردن بند قطامی و منت نهادن بر سر وی که اسیر بود و پس رها کرد او را و بخشید به وی صد ناقه پس گفت قطامی :
قفی قبل التفرق یا ضباعاً
و لایک موقف منک الوداعا.
(اراد یا ضباعهٔ فرخم ، ای قفی و دعینا ان عزمت علی فرقتنا فلا کان منک الوداع لنا فی موقف ). (منتهی الارب ).



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر زبیربن عبدالمطلب بن هاشم ، صحابیه است . (منتهی الارب ). وی از هُجناء است ، و هَجین نزد عرب کسی است که پدر وی عرب و مادرش عجمی باشد. صاحب عقدالفرید گوید: و مما احتجت به الهجناء ان النبی صلی اﷲعلیه و سلم زَوَّج َ ضُباعهٔ بنت الزبیربن عبدالمطلب من المقدادبن الاسود. (عقد الفرید ج 7 ص 143 و 144).



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر عامربن صعصعه . رسول صلوات اﷲ علیه او را بزنی کرد و نادیده طلاق گفت .



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر عامربن قرط. (منتهی الارب ).



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر عامربن قشیر، و آن ضباعه ٔ کبری و از صحابیات است . (منتهی الارب ).



ضباعهٔ. [ ض ُ ع َ ] (اِخ ) دختر عمران بن حصین . (منتهی الارب ).



ضباعی . [ ض َ عا] (ع ص ) ضِبعهٔ. رجوع به ضِبعهٔ شود. (منتهی الارب ).



ضباعین . [ ض َ ] (ع اِ) ج ِ ضِبعان . (منتهی الارب ).



ضباغط. [ ض َ غ ِ ] (ع اِ) ج ِ ضَبَغْطی . (منتهی الارب ).



ضبان . [ ض ُب ْ با ] (ع اِ) ج ِ ضَب . (منتهی الارب ).



ضببهٔ. [ ض َ ب ِ ب َ ] (ع ص ) ارض ضَبِبهٔ؛ زمین سوسمارناک . (منتهی الارب ). زمین بسیارسوسمار. (مهذب الاسماء).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله