آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ضاویهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث ضاوی . (منتهی الارب ).



ضأی . [ ض َءْی ْ ] (ع مص ) لاغر و نزار گردیدن تن . (منتهی الارب ).



ضایر. [ ی ِ] (ع ص ) (از «ض ی ر») ضائر. زیان رساننده :
دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود
دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود.

منوچهری .



ضایع. [ ی ِ ] (ع ص ) تلف . تباه . (دهار) :
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.

منوچهری (دیوان ص 192).
خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی...



ضایع. [ ی ِ ] (اِخ ) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمروبن مرزوق و از وی محمدبن بکربن داسهٔ البصری روایت کند. (سمعانی ).



ضایع. [ ی ِ ] (اِخ ) لقب شاعری است از بنی ضبعهٔبن قیس بنام عمروبن قمئهٔ (۱) بن ذریح بن سعدبن مالک بن ضبیعهٔبن قیس بن ثعلبهٔ الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت ، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است . سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359).





ضایعهٔ. [ ی ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضایع. ج ، ضایعات .



ضایق . [ ی ِ ] (ع ص ) تنگ . (منتهی الارب ). کم وسعت . ضائق . ضیّق .



ضایقهٔ. [ ی ِ ق َ ] (ع ص ) تأنیث . ضایق .



ضاین . [ ی ِ ] (ع ص ) رجوع به ضائن شود.



ضب . [ ض َب ب ] (ع اِ) سوسمار. (منتهی الارب ) (دهار). بُرق . بهندی آن را گوگو نامند. (آنندراج ).ج ، اَضُب ّ، ضِباب ، ضُبّان ، و مَضَبّهٔ. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیاهی و زردی و دنباله ٔ او بسیار کوتاه و درشت و شبیه به ثمر درخت سرو. در سیُم گرم و خشک و گوشت او مقوی باه و سرگین او با سرکه جهت بیاض چشم و کلف و نمش و ضماد شق کرده ٔ او جاذب پیکان و خار و سموم جانوران است و طلای جلد سوخته ٔ او مورث...



ضب . [ ض َب ب ] (ع مص ) خون آوردن لب . (منتهی الارب ). سیلان خون از لثه . روان شدن خون از دهن . خون آمدن لب و سیلان او. (منتهی الارب ).روان شدن آب یا خون یا آب ِ دهان . (منتهی الارب ). || دوشیدن با پنج انگشت ، و یا ابهام را بر سرپستان و انگشتان را بر ابهام گذاشته دوشیدن . (منتهی الارب ). به پنج انگشت دوشیدن شیر را. (منتهی الارب ). با تمام کف دوشیدن . (منتخب اللغات ). جمع کردن دو سر پستان در دوشیدن . (منتهی الارب ). دوشیدن شتر. (زوزنی...



ضب . [ ض َب ب ] (ع اِ) ج ِ ضبّه . (منتهی الارب ). رجوع به ضبهٔ شود.



ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) نام کوهی است که مسجد خیف در پای آن کوهست ، و نام دیگر آن صابح است . (معجم البلدان ).



ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).



ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) ابن الفرافصهٔبن عمرو، برادر نائلهٔ. رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 76 شود.



ضبا. [ ض َ] (ع اِ) درختی است شبیه به بلوط. (مخزن الادویه ).



ضباء. [ ض َب ْ با ] (اِخ ) جایگاهی است . (معجم البلدان ).



ضباء. [ ض َب ْءْ ] (ع مص ) ضُبوء. دوسیدن بزمین . || برچفسانیدن کسی را بزمین . || پنهان شدن . پنهان شدن تا بفریبد کسی را. || برآمدن . بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بدان . || شرم داشتن از کسی . (منتهی الارب ).



ضبائر. [ ض َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ ضَبارهٔ. (منتهی الارب ). رجوع به ضبارهٔ شود.



ضباب . [ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ ضَب ّ و ضبهٔ. (منتهی الارب ). رجوع به ضب ّ و ضبهٔ شود.



ضباب . [ ض ِ ] (اِخ ) نام قبیله ای از عرب ، و اشعار این قبیله را ابوسعید سکّری گرد کرده است . (الفهرست ابن الندیم ص 226). قومی از عرب از اولاد معاویهٔبن کلاب بن ربیعه ، و ضبابی منسوب بدان قبیله است . (منتهی الارب ).



ضباب . [ ض ِ ] (اِخ ) (قلعهٔ الَ ...) قلعه ای است
به کوفه . (منتهی الارب ).



ضباب . [ ض ِ ] (ع اِ) ضباب الباب ؛ آهن مسمار. (منتهی الارب ). آهن جامه . پشیز در.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله