آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ضباب . [ ض ُ ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).



ضباب . [ ض َ ] (ع اِ) نَزم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).میغ نرم (۱) و آن بخاری باشدکه در زمستان در هوا پیدا گردد. (منتهی الارب ). نَژم . مِه . پاره میغ. ابرهای تُنُک . (منتخب اللغات ). ابرها که متصل بزمین شود و آن را بپوشاند : نوررای روشن او که در دریای ظلمات واقعات ماهیی کردی در شست کسوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). هر کجا انوار ولاء حق تجلی کند ظلمات کفر و فسوق مضمحل و متلاشی شود چون...



ضبابهٔ. [ ض َ ب َ ] (ع اِ) ضباب . نژم . نزم . (مهذب الاسماء). ابر تنک که چون شبنم روی زمین را پوشد. (منتخب اللغات ).



ضبابی . [ ض ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به نام جدابی الحسن محمدبن سلیمان بن منصوربن عبداﷲبن محمدبن منصوربن موسی بن سعدبن مالک بن جابربن وهب بن ضباب الازرق . (سمعانی ). || منسوب است به ضباب که قومی است از اولاد معاویهٔبن کلاب بن ربیعهٔ. (منتهی الارب ).



ضباث . [ ض ُ ] (ع اِ) پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب ). برثن .



ضباث . [ ض ُ ] (اِخ ) نام پدر زید و منجی و عطیهٔ. (منتهی الارب ). || بطنی از جشم .



ضباث . [ ض َب ْ با ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ).



ضباثم . [ ض ُ ث ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ).



ضباثی . [ ض ُ ] (ص نسبی ) منسوب به ضباث که بطنی است از جشم . (سمعانی ).



ضباثیهٔ. [ ض ُ ثی ی َ ] (ع اِ) ذراع فراخ سطبر سخت . (از منتهی الارب ).



ضباح . [ ض ُ ] (اِخ ) جایگاهی است . (منتهی الارب ).



ضباح . [ ض ُ ] (ع اِ) بانگ روباه . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || آواز دم اسب ، و آن غیر صهیل و غیر حمحمه است . || بانگ بوم . || (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ).



ضباح . [ ض ُ ] (ع مص ) ضَبح . (منتهی الارب ). برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز خود را در دویدن یا پویه . (منتهی الارب ). || بانگ کردن روباه . (مهذب الاسماء) (زوزنی ) (تاج المصادر).



ضباح . [ ض َب ْ با ] (اِخ ) ابن اسماعیل کوفی . محدّث است . (منتهی الارب ).



ضباح . [ ض َب با] (اِخ ) ابن محمدبن علی . محدث است . (منتهی الارب ).



ضبار. [ ض ِ / ض ُ ] (ع اِ) کتابها (واحد ندارد). (منتهی الارب ).



ضبار. [ ض ُ ] (اِخ ) نام کوهیست نزدیک حرهٔالنار. (معجم البلدان ).



ضبار. [ ض َب ْ با ] (اِخ ) نام سگی است . (منتخب اللغات ).



ضبار. [ ض ُب ْ با ] (ع اِ) درختی است مانا به درخت بلوط. (منتهی الارب ).



ضبارهٔ.[ ض َ رَ / ض ِ رَ ] (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ).



ضبارهٔ. [ ض َ رَ ] (ع اِ) استواری خلقت ، گویند: رَجل ذوضبارهٔ؛ یعنی مرد گرداندام استوارخلقت . || گروه مردم . ج ، ضَبائر. (منتهی الارب ). || آس دست . (مهذب الاسماء).



ضبارهٔ. [ ض ُ رَ / ض ِ رَ ] (ع اِ) بند هیزم و کاغذ و مانند آن . (منتهی الارب ).



ضبارهٔ. [ ض ُ رَ ] (اِخ ) پدر عمرو که دلاوری بود ربیعهٔ را. (منتهی الارب ).



ضبارز. [ ض ُ رِ ] (ع ص ) مرد گرداندام استوارخلقت . (منتهی الارب ).



ضبارک . [ ض ُ رِ ] (ع اِ) ضبراک . شیر بیشه . || (ص ) شتر دفزک . || مرد توانا و استوارخلقت و فربه بسیار اهل و عدد. (منتهی الارب ). مرد بزرگ . (مهذب الاسماء). ج ، ضَبارک . (منتهی الارب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله