آفتاب

ص

ص

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

صابونی . (اِخ ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان الجعفی الکوفی ، مکنی به ابی الفضل صابونی . رجوع به محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی شود.





صابونیهٔ. [ نی ی َ ] (ع اِ) (۱) زوله . رجوع به زوله شود.



صابی . (ص ، اِ) مفرد صابئین :
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.

ناصرخسرو.
|| آنکه از دینی به دینی شود. (السامی فی الاسامی ). || کلمه ٔکلدانی است بمعنی شوینده و صابئین چون همیشه در کنار نهرها و آبها جای دارند و خود را بسیار شویند بدین نام خوانده می شوند و در خوزستان هنوز مردمی بر ساحل کارون هستند که آنان را مغتسلهٔ مینامند و آن ترجمه ٔلفظ صابئی کلدانی است...



صابی . (اِخ ) (۱) ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون (۲) ، مکنی به ابی اسحاق . وی از بزرگان کتاب و بلغای آنان است . گویند که خلفا و پادشاهان وقت و وزرا بارها به حیلت وتمنی و نوید از وی درخواستند تا اسلام پذیرد و وی ابا کرد. و عزالدوله بختیار بدو وعده داد که اگر مسلمانی گیرد وزارت خویش بدو دهد لیکن خدا وی را هدایت نفرمود. صابی با مسلمانان معاشرتی نیکو داشت و بزرگان را به بهترین وجه خدمت میکرد و ماه رمضان را با روزه بسر میبرد و قرآن...



صابی . (اِخ ) ثابت بن ابراهیم ،مکنی به ابی محمد. رجوع به ثابت بن ابراهیم ... شود.



صابی . (اِخ )ثابت بن سنان . رجوع به ثابت بن سنان بن ثابت ... شود.



صابی . (اِخ ) ثابت بن قره . رجوع به ثابت بن قره شود.



صابی . (اِخ ) محسن بن ابراهیم بن هلال ، مکنی به ابی علی . رجوع به محسن ... شود.



صابی . (اِخ ) هارون بن صاعدبن هارون ، مکنی به ابی نصر. رجوع به هارون ... شود.



صابی . (اِخ )هلال بن محسن بن ابراهیم بن هلال . رجوع به هلال ... شود.



صابیهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) باد میان صبا و شمال . (منتهی الارب ). و رجوع به نکباء شود.



صابین . (اِخ ) ج ِ صابی در حالت نصبی و جری به قرائت مردم مدینه . رجوع به صابون شود.



صات . (ع اِ) صیت . آوازه . || (ص ) رجل صات ؛ مرد سخت آواز و همچنین حمار صات ، و اصل آن صَوِت بکسر عین الفعل است مانند رجل مال ٌو نال ٌ؛ یعنی کثیر المال و النوال . (منتهی الارب ).



صاتر. [ ت ِ ] (ع اِ) صعتر است که به فارسی آویشن خوانند. (فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به آویشن شود.



صاتری . [ ت ِ ] (ع اِ) صعتر است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به آویشن شود.



صاچمه . [ م َ / م ِ ] (ترکی ، اِ) (۱) ساچمه . ریزه های سربی است مدور که در تفنگ ریزند.



صاچمه دان . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) (۱) ساچمه دان . وعائی که در آن صاچمه جای دهند.



صاچمه ریز. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) ساچمه ریز. آنکه صاچمه ریزد.



صاچمه ریزه . [ م َ / م ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) (۱) ساچمه ریزه . خرده ساچمه .



صاچمه ریزی . [ م َ / م ِ ] (حامص مرکب ) ساچمه ریزی . عمل صاچمه ریز.



صاح . (ع اِ) منادای مرخم است از صاحب .



صاحات . (اِخ ) کوههااند به سرات . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).



صاحان . (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).



صاحب . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبهٔ و صحابهٔ. یار. ج ، صَحْب ، صُحبهٔ، صُحْبان ، صِحاب ، صَحابهٔ، صِحابهٔ. ج ِ فاعل بر فَعالهٔ جز در این مورد نیامده است . (منتهی الارب ). ج ، اَصحاب ،صَحب ، صَحابهٔ، صِحاب ، صُحبهٔ، صَحبان . || همراه . (ربنجنی ). || همسفر. (دستورالاخوان ). ملازم . رفیق . قرین . جلیس . دمساز. انیس :
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله