آفتاب

ش

ش

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

شابابج . [ ب َ ] (معرب ، اِ) برنوف (۱) شابابج . درختی است برگش شبیه بزعرور و مزغب و بمصر روید. بعضی او را شابابق نیز گویند و صهاربخت گوید که شابابک را عرب عبس گوید و قبیله ٔ بنوعبس را به او بازخوانند و بشر گوید او را بپارسی جوان اسپرم گویند و طایفه ای او را ریحان الشیطان گویند و به مثل این ، تقریر کرده است رازی . (ترجمه ٔ صیدنه ). در طبع و در قوه به قیصوم ماند. گرم و خشک است در درجه ٔ اول و صرع را سود دارد و لعابهای دهان ببرد خاصه لعاب...



شابابق . [ ب َ ] (معرب ، اِ) رجوع به شابانک شود.



شاباتی . (اِ) چاباتی . چاپاتی . گِرده . رغیف . رجوع به شاباطی و چاپاتی شود.



شابارلی . (اِخ ) سلستینو. نام مستشرق ایتالیائی بزبان عربی (۱) ، اخبار ایطالیا که با ترجمه ٔ ایتالیائی بسال 1888 م . در رم به چاپ رسیده از آثار او است . (معجم المطبوعات ).



شاباش . (جمله ٔفعلیه دعایی ، صوت مرکب ) مخفف شاد باش . (برهان ). || (صوت مرکب ) کلمه ٔ تحسین باشد. (برهان ). آفرین . احسنت . طوبی لک ، دعای خیر و تحیّت :
گر سیم دهی هزار احسنت
ور زر بخشی هزار شاباش .

سوزنی .
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیار است و حفاظ و آگهی .

(مثنوی ).
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه فتی .

(مثنوی ).
...



شاباش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) (مخفف شاه باش یا شادباش ). شاه یا شادباش گفتن . تهنیت کردن . گفتن به داماد یا عروس یا حاکم نو یا تازه واردی شاه باش یا شادباش :
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم .

سوزنی .
|| توسعاً، نثار کردن زر و سیم و شکر و گهر بر سر عروس یا داماد یا پادشاه یا حاکم و تازه واردی بزرگ . و رجوع به شاباش شود.



شاباش گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) شادباش یا شاه باش گفتن . زنده باش گفتن ، و رجوع به شاباش شود.



شاباشی . (حامص مرکب ) آفرین و تحسین و تعریف . (ناظم الاطباء).



شاباطی . (اِ) جاباتی . چاپاتی . شاباتی . گرده . رغیف . نان فطیر. رجوع به چاپاتی شود : گفت ای خواجه بدین بازار بیرون شوید. شاباطی های نیکو می پزند،یکی شاباطی همچون روی خود بیار. (اسرار التوحید).



شابانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شابانک . (برهان ). مأخوذ از شابانک فارسی و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به شابانک و شاهبانک شود.



شابانک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) شافانج . (دزی ج 1 ص 714). دارویی است که آن را به عربی بنفسج الکلاب خوانند و بشیرازی تس سگ گویند و معرب آن شابانج است علت صرع را سود دارد. (برهان ). گیاهی که در مصر به برنوف معروف است . (قاموس ). گیاهی است به مصر معروف به برنوف . (منتهی الارب ذیل ش ب ک ). دارویی که در صرع استعمال کنند و در مصر برنوف گویند. (ناظم الاطباء). عبس و رجوع به شابابک...



شاباه . (اِ) رجوع به شبه ، شاباهی ، شبهان شود.





شاباهی . (اِ) بقول الغافقی شبه و شبهان درختی است خاردار... و به سریانی آن را شاباهی نامند و آن به یونانی فالیورس (۱) است . (ابن البیطار). به سریانی نام درختی است که حب آن شبیه به شهدانه است . رجوع به شبه و شبهان شود.



شابای . (اِخ ) از قرای مرو است . رجوع به شابا و معجم البلدان شود.



شابهٔ. [ شاب ْ ب َ ] (ع ص ) زن جوان . ج ، شواب و شوائب . (مهذب الاسماء). زن جوان . ج ، شواب . (منتهی الارب ). ج ، شابات ، شواب ، شبائب . (اقرب الموارد). زن جوان از سیزده تا سی سالگی . (فرائد الدریه ). (اقرب الموارد از جامع الرموز) و در مورد آتش افروخته شابهٔ را نمیتوان نسبت آورد و صحیح مشبوبه است . (اقرب الموارد).



شابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) کوهی است در نجد و بعضی گفته اند در حجاز در دیار غطفان بین سلیله و ربذه و برخی گفته اند در مقابل شعیبه است . (معجم البلدان ) :
ترکت ابن هبار لدی الباب مسنداً
و اصبح دونی شابهٔ فأرومها
بسیف امری لااخبر الناس ما اسمه
و ان حقرت نفسی الی همومها.

قتال الکلابی (ازمعجم البلدان ).
قوارض هضب شابهٔ عن یسار
و عن ایمانها بالمحو قور.

کثیر (از معجم...



شابجن . [ ج َ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای سغد در نواحی سمرقند. (سمعانی ).



شابجنی . [ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به شابجن که از قرای سغد سمرقند است . (از انساب سمعانی ).



شابجنی . [ ج َ ] (اِخ ) ابوعلی حسن بن منصور شابجنی محتسب کوسج و لقب او خاقان بود که بدان شهرت داشت . وی از حفص بن ابی حفص الفرغانی کشی سماع کرد. از اصحاب سعیدبن ابراهیم بن معقل النسفی بود. (از انساب سمعانی ).



شابر. [ ب ِ ] (ع ص ) رجل شابر المیزان ؛ دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



شابرآباد. [ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است در پنج فرسنگی مرو. (انساب سمعانی ). قریه ای است در پنج فرسنگی مرو و برخی از روات بدان منسوبند. (معجم البلدان ).



شابرآبادی . [ ب َ ] (اِخ ) ابوالقاسم علی بن ابی النصر احمدبن ابی عبداﷲ عبدالرحمان بن ابی اللیث محمدبن احمد الشابر آبادی از رؤسا و مقدمان قریه شابرآباد و شیخ نیکوکار پاکدامنی بود. از ادیب ابومحمد کامکاربن عبدالرزاق سماع کرد. وی بسال پانصدوسی و اندی در قونیه درگذشت . (انساب سمعانی ).



شابران . [ ب ُ ] (اِخ ) نام شهری و دربندی است از ولایت شروان و بمعنی ولایتی از شروان . (برهان ). شابران و شروان نام دربند است . حکیم خاقانی گوید :
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی بهم .
در بعض فرهنگها شابران نام ولایت ودر بعض فرهنگها نام شهر است و آن را شاوران نیز گویند. حکیم خاقانی گوید :
هیبت او مالک آیین و زبانی خاصیت
دوزخ از دربند و ویل از شابران ان...



شابرج . [ ب ِ رَ ] (اِ) دزی ذیل سابزج مینویسد که این کلمه به این هیئت لیکن براء بجای زاء در المستعینی و بعض نسخ خطی البیطار و در ابن الجزایر آمده است . رجوع به دزی ذیل شابزح و سابزج و لغت نامه ذیل لفاح ، شابزج ، شابیزک ، شابیرج ، سابزج ، سابیزج ، سابیزک شود. لفاح است . (از فهرست مخزن الادویه ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله