آفتاب

ژ

ژ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ژارناک . (اِخ ) (۱) گی شابو، کنت دو. نام کاپیتن فرانسوی متوفی بعد از سنه ٔ 1572 م . وی همان است که شاتینیره (۲) را بسال 1547 در جنگ تن بتن (۳) بکشت . (از لاروس ).



ژارناک . (اِخ ) (۱) فیلیپ فردینان اگوست دو روهان شابو، کنت دو. نام سیاستمدار فرانسوی متولد در ایرلند بسال 1815 م . و متوفی در لندن بسال 1875 م . (از لاروس ).



ژارو. [ رُ ] (اِخ ) (۱) نام شهری به انگلستان (دورهام )(۲) بر ساحل رود تاین (۳) دارای قریب به 33700 تن سکنه .



ژارویل . [ ژارْ ] (اِخ ) (۱) نام دهستان مورت و موزل (۲) از ایالت نانسی (۳) دارای راه آهن و 5270 تن سکنه . بدانجا کوره های مرتفعی برای ذوب فلزات هست .



ژاری . (اِخ ) (۱) کرسی بخش در ایالت شارانت ماری تیم (۲) از شهرستان لارشل (۳) ، دارای راه آهن و قریب 711 تن سکنه .



ژازن . [ زُ ] (اِخ ) (۱) بقول پلوتارک نام بازیگری بود از مردم شهر ترال (۲) که در پیشگاه اُرُد اشک سیزدهم اشکانی در جشنی که این پادشاه برای عروسی پسرش پاکروس با خواهر پادشاه ارمنستان برپا کرده بود بازی آگاوه (۳) را موسوم به باکانت از تصنیفات اری پید (۴) نمایش میداد و حضار با لذت و اعجابی هرچه تمامتر به سخنان او گوش فراداده بودند که ناگاه سر کراسوس سردار رومی را که به دست سورنا سردارایرانی کشته شده بود سیلاس به مجلس آورده به...



ژازن . [ زُ ] (اِخ ) (۱) پسر اِزُن (۲) پادشاه یلکس (۳) . وی بیاری سانتور شیرون (۴) رفعت و مقام یافت و سپس به دست پلیاس (۵) از تخت سلطنت که از پدر بمیراث برده بود خلع شد. او آرگونوت ها (۶) را به گشادن گنج های کلشید (۷) راهنمائی کرد و از این ممالک دور مدئه (۸) را همراه آورد و او را بزنی گرفت ، سپس وی را طلاق گفت و با کروز (۹) دختر سی زیف (۱۰) ازدواج کرد. کروز از ژازن دو فرزند آورد. ژازُن سرانجام تخت سلطنت یلکس را مجدداً به دست آ...



ژاژ. (اِ) گیاهی بود که آن را کنگر گویند و تره ٔ دوغ کنند. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). گیاهی باشد که اندر تره ٔ دوغ کنند. (لغت نامه ٔ اسدی ). گیاهی است که تره ٔ دوغ از وی سازند یعنی ریچال (۱) . (صحاح الفرس ). از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی ) معروف است که آن را نتوان جویدن ، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز ا...



ژاژ خائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) (۱) ژاژخائی کردن . علک خائیدن . برغست خائیدن . بیهوده و لغو گفتن . جفنگ گفتن . حرف مفت زدن . سخنان بی مزه گفتن . هرزه درائیدن . لک درائیدن . یاوه گفتن . یافه سرائی کردن :
اندی (۲) که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.

رودکی .
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.<...



ژاژ درائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده گفتن . ژاژ خائیدن . رجوع به ژاژ خائیدن شود :
کسی که ژاژ دراید به درگهی (۱) نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان . (۲)

فرخی .
چرا گر چون من است او همچو من بر صدر ننشیند
وگر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید.

ناصرخسرو.



ژاژ گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بیهوده و هزل گفتن . رجوع به ژاژ خائیدن شود :
همه گوینده ٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو.

سنائی .



ژاژ لائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده و یاوه گفتن . ژاژ خائیدن :
آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ.

مولوی .



ژاژخا. (نف مرکب ) (۱) ژاژخای . بیهوده گوی . بیهده گوی . ول گوی . هرزه درای . هرزه گوی . هرزه سرای . هرزه لای . لک درای . خام درای . کسی که سخن بی معنی و بی فایده گوید. یافه گو. یاوه سرای . یاوه گو. || مِهْذار. هَذر. پرگوی . پرچانه . درازنفس . پُرنفس . مِکْثار. ورّاج (در تداول عوام ) :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای .

لبیبی .
(۲)
وی از خشم برآشفت و مردکی پُرمنش و ژاژخای و با...



ژاژخا. (اِخ ) ژاژخای . لقب طَیّان شاعر. رجوع به طیّان شود :
صبح حَسّان مصطفائی کو
تا ثناهای غم زدا آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخا آرد.

انوری .



ژاژخائی . (حامص مرکب ) علک خائی . برغست خائی . بیهوده گوئی . لک درائی . هرزه درائی . ژاژدرائی . یاوه سرائی . یافه سرائی . هرزه سرائی .هرزه لائی . حرف مفت زنی . خام درائی . ول گوئی :
خیره روئی ز تیره رائی به
بیزبانی ز ژاژخائی به .

سنائی .
هر سخن را به جایگاه نهد
نکند ژاژخائی برخیر.

سوزنی .
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیرالثوانی در نجیب ساربان .



ژاژخای . (نف مرکب ) رجوع به ژاژخا شود :
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای می خاید.

ناصرخسرو.



ژاژخای . (اِخ ) لقب طیان شاعر. رجوع به ژاژخا و طیان شود.



ژاژخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) بیهوده گو. یاوه گو. ژاژخای در همه ٔ معانی :
کارهای شیرمردان کردی و ازرشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار.

فرخی .



ژاژدرائی . [ دَ ] (حامص مرکب ) ژاژخائی . بیهوده گوئی . رجوع به ژاژخائی شود :
شعر تو ژاژ است ، مگر سوی تو
فضل همه ژاژدرائیستی .

ناصرخسرو.



ژاژدرای . [ دَ ] (نف مرکب ) بیهوده گو. یاوه گوی . ژاژخای :
کسی که گوید من چون توام بفضل و هنر
سبک خرد بود و یاوه گوی و ژاژدرای .

فرخی .



ژاژک . [ ژُ ] (اِ) در بعض لغت نامه ها آن را به لوبیا ترجمه کرده اند. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی ). و بیت زیرین در ذیل کلمه ٔ کوم در فرهنگ اسدی آمده است و معنی کلمه چنانکه معنی تمام شعر معلوم نیست :
ماه کانون است ژاژک نتوانی بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آن را.

ابوالعباس .
رجوع به ژاژمک و ژاژومک شود.



ژاژلن . [ ژِل ْ ل ُ ] (اِخ ) (۱) نام خانواده ای از مردم لیتوانی که بر لهستان (از 1386 تا 1572 م .) و بوهم و هنگری سلطنت کردند و مؤسس آن لادیسلاس ژاژلن (۲) بود.



ژاژمک . [ ژُ م َ ] (اِ) دانه ٔ لوبیا را گویند. و آن مخفف ژاژومک است .



ژاژه . [ ژَ / ژِ ] (اِ) ژاژ. علف بیمزه . || سخنان هرزه . (برهان ).



ژاژوک .(اِ) در بعض فرهنگها بدان معنی لوبیا داده اند و آن ظاهراً غلط و صحیح ژاژومک باشد چنانکه در فرهنگ جهانگیری ، سروری ، برهان ، سراج و غیاث اللغات آمده است .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله