آفتاب

د

د

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

دائم الخمر. [ ءِ مُل ْ خ َ ] (ع ص مرکب ) (۱) سکیر. همیشه مست . سکور. که پیوسته شراب خورد. مستلج . مدمن . آنکه همیشه شراب و مِی نوشد. (آنندراج ). خِمّیر؛ که پیوسته مست باشد.



دائم الخمری . [ ءِ مُل ْ خ َ ] (حامص مرکب ) عمل دائم الخمر. اِدمان . مستی پیوسته . شراب خواری مداوم . مستی مستدام .



دائم السفر. [ ءِ مُس ْ س َ ف َ ] (ع ص مرکب ) مسفار، قلقال ، که پیوسته در سفر باشد. || (در اصطلاح فقه ) از عناوین مستثنی شده ٔ از حکم وجوب قصر (نماز).



دائم الصلوهٔ. [ ءِ مُص ْ ص َ لا ] (ع ص مرکب ) که پیوسته در نماز باشد. که همه وقت در کار نمازگزاردن بود.



دائم الصوم . [ ءِ مُص ْ ص َ ] (ع ص مرکب ) که پیوسته روزه دارد. بردوام روزه دارنده .



دائم الطهارهٔ. [ ءِ مُطْ طَ رَ ] (ع ص مرکب ) که پیوسته با طهارت بود. که همه گاه پاکیزگی پیش گیرد.



دائم المرض . [ ءِ مُل ْ م َ رَ ] (ع ص مرکب ) آنکه همواره مریض و بیمار باشد. (آنندراج ). پیوسته بیمار. که هماره با درد بود. مطلی ؛ دائم المرض . (منتهی الارب ).



دائماً. [ ءِ مَن ْ ] (ع ق ) دائم . همیشه . پیوسته . مدام . (آنندراج ) : و دائماً از آن زمان که توجه بخدمت ایشان کردم در خاطر من این بود که در بخارا اول بخدمت ایشان مشرف گردم . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 82).
او بیان میکرد با ایشان فصیح
دائماً ز افعال و اقوال مسیح .

مولوی .



دائمهٔ. [ ءِ م َ ] (ع ص ) تأنیث دائم . حمی دائمهٔ؛ تب لازم (۱) .



دائمهٔالمطلقهٔ. [ ءِ م َ تُل ْ م ُ ل َ ق َ ] (ع ترکیب اضافی ) در اصطلاح منطق قضیه ای موجهه که در آن حکم شود به دوام نسبت ثبوتیه یا سلبیه مادامی که ذات موضوع موجود است . جرجانی در تعریفات گوید: دائمهٔالمطلقهٔ، هی التی حکم فیها بدوام ثبوت المحمول للموضوع او بدوام سلبیهٔ عنه مادام ذات الموضوع موجوداً مثال الایجاب کقولنا دائماً کل انسان حیوان فقد حکمنا فیها بدوام ثبوت الحیوانیهٔ للانسان مادام ذاته موجوداً و مثال السلب دائماً لاشی ٔ من الانس...



دائمک . [ ءِ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . واقع در صدهزارگزی جنوب خاوری مسکون . سر راه مالرو سبزواران به کروک . جلگه . گرمسیر. مالاریائی و دارای 150 تن سکنه ، آب آنجا از قنات ، محصول آنجا غلات و خرما. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).



دائمی . [ ءِ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به دائم . پیوسته . مدام .
- عقد دائمی ؛ مقابل عقد منقطع : بعقد دائمی و نکاح همیشگی درآوردم موکله ٔ خود را بموکل شما...
- غیردائمی ؛ منقطع. ناپایدار که پیوسته نباشد. مقابل دائمی .



دائمی . [ ءِ می ی ] (اِخ )مولانا دائمی از استرآباد است و این مطلع از اوست :
آن پری را که زگلبرگ قبا در بر اوست
هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست .

(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 86).



دائمیهٔ. [ ءِ می ی َ ] (ص نسبی ) مؤنث دائمی . دایمی . همیشگی . (آنندراج ). رجوع به دائمی شود.



دائن . [ ءِ] (ع ص ) قرض دهنده . (آنندراج ). وام ده . غریم . فام ده . || وام خواه . فام خواه . غریم . مدیون . وام دار. وام گیرنده . رجل دائن ؛ مرد وامدار. (منتهی الارب ).



دائنین . [ ءِ ] (ع ص ) ج ِ دائن . وامخواهان . || وامداران . مدیونین .



دائوا. [ ءِ ] (اِ) در زبان زند اوستا به معنی دیو است که اهریمن و شیطان باشد.دئوا. دئو. رجوع به دئو [ دَ ءِ وَ ] و دیو شود.



دائوخوس . [ءُ خ ُ ] (اِخ ) (۱) نام یکی از صاحب منصبان کورش کبیر. (ایران باستان ج 1 ص 352).



دائوکلا. [ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش مرکزی شهرستان آمل . دارای 50 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).



دائولاس . (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش از ایالت فینیستر در آرندیسمان برست . کنار خلیج برست به فرانسه . دارای 1010 تن سکنه .



دائون . (اِخ ) (۱) لئوپلد ژزف . مارشال اطریشی . مولد، وین (1705-1766 م .).



دائی . (اِ) برادرِ مادر. خال . خالو. مِربِرار. آبو. آبی :
برِدائی نیک پی شو یکی
همی باش نزدیک او اندکی
ترا گر ببیند بدینگونه خال
ز روی تو گیرد همه روزه فال .

شمسی (یوسف و زلیخا).
- دائی تنی ؛ برادر مادر که با وی ازیک پدر و یک مادر باشد. مقابل دائی ناتنی .
|| نیای پدری (مهذب الاسماء).



دائی چی . (اِخ ) دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 25هزارگزی شمال باختر دورود. کنار راه مالرو همیانه به چنار خاتون . جلگه . معتدل و دارای 128 تن سکنه ، شیعه لری و فارسی زبان . آب آن از رودخانه و قنات ،محصول آنجا غلات . شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).



دائی چی . (اخ ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . واقع در 18هزارگزی باختر کرمانشاه و جنوب راه فرعی سراب به نیلوفر. دشت . سردسیر دارای 306 سکنه کُردی و فارسی زبان . آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات دیمی و لبنیات . شغل اهالی آنجا زراعت ، راه آن مالروست و تابستان بدانجا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).



دائی زاده . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) فرزند دائی . پسردائی . دختردائی . || پسر نیای پدری . دختر نیای پدری .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله