آفتاب

آ

آ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

آب جر. [ ج َ ] (اِ مرکب ) جزر. مقابل مد.



آب چرا. [ چ َ ] (اِ مرکب ) غذائی که به ناشتا خورند و آن را نهاری گویند، و در بعض فرهنگها به معنی خوراک جن و پری و طیور آورده اند.



آب چشی . [ چ َ / چ ِ ] (اِمرکب ) غذائی که نخستین بار بطفل در شش ماهگی دهند.



آب چلو. [ چ ِ ل َ / لُو ] (اِ مرکب ) آبی که برنج در آن جوشیده باشد و آن را آبریس و آشام و آشاب نیز گویند.



آب چین . (اِ مرکب ) جامه ای که تن مرده را پس از غسل بدان خشک کنند. (از برهان ) :
براهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسبی و چیزت بدزدد کسی
از این در مرا رنجه داری بسی
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن .

فردوسی .
بپوشم [مرا] به آیین به جامه ی ْ عجم
کفن وآبچین ده ز کاف...



آب خوز. (اِخ ) رودی نزدیک قریه ٔ امیرآباد در سرحد ایران و روس .



آب خون . (اِ مرکب ) آبخست است که جزیره ٔ میان دریا باشد. (برهان ). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه .



آب خیز. (اِ مرکب ) طوفان :
آب خیز است این جهان کشتیت را
بادبان این طاعت و دانش خله .

ناصرخسرو.
و دل در میان طوفان بلا و آبخیز محنت و عنا گرفتار شد. (تاج المآثر).
اندر این آب خیز نوح توئی
واندر این دامگه فتوح توئی .

اوحدی .
|| طغیان و افزایش آب در فصل بهار. بهارآب : و ایشان را [ مردم سرخس را ] یکی خشک رود است که اندر میان بازار میگذرد...



آب دز. [ دِ ] (اِخ ) رجوع به آبدیز شود.



آب دزد. [ دُ] (اِ مرکب ) منفذی بدرون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند، و گویند این زمین یا این کاریز آب دزد دارد.



آب دزدک . [ دُ دَ ] (اِ مرکب ) نی یا چوبی کاواک که در درون آن چوب دیگر تعبیه کنند و از دهان آن آب افکنند. و عربی آن مضخه و ذرّاقه و زرّاقه و سرّاقه است . و به فارسی آب انداز نیز گویند. || قسمی حشره چندِ زنبوری سرخ که در زیر خاک باشد و ریشه ٔ نبات خورد و آن را تباه کند و حوض و امثال آن را سوراخ کند، و در بعض ولایات آن را زمین سنبه گویند. پشیل . || (اصطلاح طب ) آلتی از شیشه که بر سر آن سوزنی مجوّف است و بدان در تن آدمی و جان...



آب دوغ . (اِ مرکب ) ماستی با آب بسیار، گشاده کرده :
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه .

طیان .
- امثال :
بخیه به آب دوغ زدن ؛ رنجی بیفائده بردن .



آب دوغی . (ص نسبی ) منسوب به آب دوغ . چون آب دوغ . || در اصطلاح بنایان گچی یا آهکی با آب بسیار، تنک و رقیق کرده و آن را دوغاب هم گویند.



آب راه . (اِ مرکب ) رهگذر آب .مجرای آب . نهر. جوی . آب راهه . راه آب . آوره . فرخور.



آب راهه . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هر جا که آب در آن گذرد از رود و جوی و مسیل و مانند آن . گذرگاه سیل . (فرهنگستان زمین شناسی ) :
خاک خور، گو پس از این روح طبیعی تا من
آب راهه ش ز گذرگاه جگر بربندم .

سیف اسفرنگ .
|| راه آب . مجری . آوره . آب راه . فرخور. || نهری یا رودی که در نهر یا رود دیگر ریزد. رافد. رافده .



آب رفت . [ رُ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) سنگی که در جریان آب بطول زمان ساییده و لغزان و مایل بگردی شده باشد. || ته نشین آب رودخانه ها. (فرهنگستان زمین شناسی ). (۱)



آب روده . [ دَ / دِ] (اِ مرکب ) قراقر. قرقر شکم . (فرهنگ اسدی ، خطی ).



آب روغن . [ رَ / رُو غ َ ] (اِ مرکب ) روغن گداخته به آب گرم آمیخته که چلو را دهند. || ثرید. ترید. زریقاء. اشکنه .



آب زه . [ زِه ْ ] (اِمرکب ) آبی که از کنار چشمه یا رود و تالاب و امثال آن زِهَد یعنی ترابد و آن را زه آب نیز گویند. نزیز.



آب ساب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مصحف آب سای کردن . در اصطلاح بنایان ، املس و لغزان کردن کنار آجری با ساییدن آجری دیگر بر او که پیاپی به آب فروزنند.



آب سیاه .(اِخ ) نام دره ای در نزدیکی شهر قنوج در هندوستان .



آب شناس . [ ش ِ ](نف مرکب ) آنکه غرقاب و تنک آب را از یکدیگر بازداند و راه نمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند :
بنزد آبشناس آن کس است طعمه ٔ موج
که زآب علم تو دارد گذر طمع به شناه .

رضی الدین نیشابوری .
زیر رکاب تواَند کارگذاران ْ رهین
پیش عنان تواَند آب شناسان ْ مطیع.

رضی الدین نیشابوری .
|| مقنی که داندکدام زمین را آبست و کاریز در آن توان کردن . قناقن .قن قن . (ر...



آب شیب . (اِ مرکب ) رهگذر آب با شیب بسیار. و خود آن آب را نیز گویند.



آب طلا. [ طِ / طَ ] (اِ مرکب ) آب زر. || آب اکلیل . و رجوع بکلمه ٔ طلا شود.



آب طلاکاری . [ طِ / طَ ] (حامص مرکب ) تذهیب . || اندودن به اکلیل .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله