تغييرات اجتماعى در علوم انسانى از سابقهٔ ممتدى برخوردار است و تاريخ آن بهطرز انديشهٔ فلاسفهٔ چيني، هند، يونانى و دانشمندان ايرانى و اسلامى مىرسد.
حکيم چينى لائو تسه در ششصد سال قبل از ميلاد مسيح در نوشتههاى خود صريحاً به نظريه تغييرات اجتماعى اشاره کرده است. و در حماسههاى هندى و ايرانى نيز مکرر از اين فرضيه سخن بهميان آمده است. مثل نظر زمان در نزد زروانيان فلاسفه ايوني حتى قبل از سقراط به مفهوم دگرگونى پى برده بودند و قائل به تميز بين دو دسته امور بودند: يک دسته امور لايتغير و ابدى و دسته ديگر امورى که در قالب زمان و همراه با آن تغيير و تحول مىپذيرد. آنها بحث داشتند که اصالت از کداميک از دو دسته است.
در تاريخ فلسفه هراکليت، فيلسوف سرشناس يونان همهٔ عالم را دستخوش تغيير مىدانست و اصل دگرگونى عمومى جهان را اصل ثابت جهان مىشمارد. بهنظر او امر متغير اصالت دارد و اين در نتيجهٔ تغييرات و تکانهاى سختى است که جامعهٔ يونان شاهد آن بوده است.
پس از آن انباذقلس (سده پنجم قبل از ميلاد) معتقد است که موجودات از صور ناقص بهصورت کاملترى رشد و نمو مىکنند. اما با ارسطو بود که فکر تکامل و پيشرفت قابل ملاحظهاى پيدا کرد. او به مقايسه زندگى حياتى با عالم پرداخت و گفت تمام موجودات از مراحل پائينتر شروع مىکنند و به مراحل عالىتر مىرسند. مثلاً از نباتات به حشرات، بعد به حيوانات و از حيوانات به انسان تکامل مىيابند. به اين ترتيب، عالم طبيعت دائماً از فاقد روح به حيوانات و حتى انسان در تغيير است. حتى نطفهٔ انسان همه از مرحله نباتى به حيوان، بهصورت انسان صاحب عقل و روح رشد و نما مىکند.
نظريه تکاملى ارسطو البته بهصورت ابتدائى و عام بعداً بهوسيلهٔ فلاسفهٔ اسکندريه و فلاسفهٔ هلنى (يونان متأخر)، ماهيت بيشترى پيدا کرد.
ارسطو تأثير فوقالعاده مهمى در متفکران بعد از خود گذاشت و نه تنها جريان فکرى اروپائى را تحتتأثير قرار داد. در تمدن اسلامى نيز تأثير عميقى گذاشت و بسيارى از فلاسفهٔ ايرانى و اسلامى که داراى گرايشهاى عرفانى بودند آن را بهصورتهاى تازهاى با جنبه معنوى و اخلاقى بيان کردند. مشهورترين آنها مولوي است که مىگويد:
از جمادى مردم و نامى شدم | از جمادى مردم و نامى شدم | |
مردم از حيوانى و آدم شدم | پس چه گويم کى ز مردى کم شدم |
در سرزمينهاى اسلامى هم ابنخلدون که به حق او را بزرگترين جامعهشناس شرق شمردهاند، در برابر تغييرات مهم، در انديشه جستوجوى ريشههاى تغيير برآمد. تاريخ تعليلى را بنياد گذاشت و به بحث درباره علل تغييرات و تحولات اجتماعى پرداخت و سعى کرد عوامل مؤثر در آنها را دريابد.
تا قرن هفدهم در نظريه تغيير اجتماعى پيشرفت مهمى نائل نيامد. تا اينکه مورخان و فلاسفهٔ اسکاتلندى بهويژه فرگوسن (Ferguson)، ميلر (Millar) و رابرتسن (Robertson) و هگل همه علاقهمند بودند، انقلابهاى اجتماعى و سياسى عصر خود را در چارچوب يک نظريهٔ عمومى تاريخ تبيين و تفسير کنند.
مثلاً تورگو در سال ۱۷۵۰ مىگويد: فرهنگ بشر از چندين مرحله گذشته است: شکارگري، دامپروري، کشاورزى و بالاخره آغاز پيدايش حکومت مدني.
بعد از اينها دانشمندانى در حيوانشناسى مثل: بوفون، لامارک و داروين قائل به نظريه تکامل شدند. داروين براساس مشاهدات طولانى درباره موجودات زنده در قارههاى مختلف، فکر تبدل انواع را رايج کرد و گفت که تمام موجودات عالم در نشو و نما و ارتقاء هستند. موجوداتى که با محيط سازگارى پيدا کنند و براى بقاء شايسته باشند، در تنازع حياتى پيروز مىشوند و به اين ترتيب تکامل بيش از پيش حاصل مىشود.
نظريات داروين در عرصه بيولوژى محدود نماند و داروينيستهاى اجتماعى مانند هربرت اسپنسر نظريات وى را به زندگى انسانى و اجتماعات تطبيق کرده، در عالم انسانى هم به تنازع بقاء عقيده پيدا کردند، در نتيجه تکامل بهسوى جامعهٔ برتر و به قول نيچه، مرد برتر يا ابرمرد تحقق پذيرفت.
خلاصه افکار اين فلاسفه و مورخان و تکاملگرايان بعداً در آثار جامعهشناسانى چون: سنتسيمون، کنت، مارکس و اسپنسر مىتوان مشاهده کرد.
مارکس وبر گرچه درباره تاريخ عمومى نظريهاى ابراز نکرد. ليکن در همهٔ آثار جامعه شناختى او بهوضوح يک توجه تاريخى به مبادى و اهميت سرمايهدارى و بوروکراسى جديد غربى و در معناى وسيعتر حرکت جامعه بهسوى عقلائى شدن روزافزون زندگى اجتماعى دلالت دارد.
دورکيم نيز با آنکه جامعهشناسى تکاملى آگوست کنت را نپذيرفت اما کتاب او تحت عنوان تقسيم کار اجتماعي و تقسيم جامعه به همبستگى مکانيکى و همبستگى ارگانيسمى به يک فرآيند توسعه از جوامع ابتدائى به جوامع جديد توجه دارد.
هاب هاوس (L. H. Hobhous) بهنحو مستقيمترى به کنت و اسپنسر مديون بود و همهٔ آثار جامعهشناختى آشکارا توسط يک دريافت فلسفى از ترقى اجتماعى جهت داده شده است.