در دورهٔ جديد، فلسفهٔ تاريخ براثر حرکت، جنبش و دگرگونى اقتصادى و اجتماعى که در آغاز قرن نوزدهم بهوجود آمد، محيط تازهاى را پديد آورد و باعث گرديد که متفکران و انديشمندان اين قرن، تحولات و سير تاريخ را با ديد تازهاى دريافتند و تاريخ براى آنان اهميت خاصى يافت و چهرهٔ تازهاى به خود گرفت. آنها به اين حقيقت توجه کردند که برخلاف نظر پيشينيان، سهم افراد در مسير تاريخ بشر شايان توجه است.
ميشله(Jules Michelet - ژول ميشله مورخ بزرگ فرانسوي) در قرن ۱۹ مىنويسد: سهم من در تاريخ اين است که هدف آن را مشخص کرده و نامى به آن دادهام که ديگران ندادهاند. گرچه کسانى آن را داستانسرائى و يا تجزيه و تحليل خواندهاند ولى من آن را رستاخيز ناميدهام و اين براى من باقى خواهد ماند.
در قرن ۱۹ بهخصوص افکار ديالکتيسينها موضوع تازهاى را مطرح مىکند، و آن دگرگونى بر اثر تضادهائى است که در جامعه پيدا مىشود. در اينجا است که معنى و مفهوم تازهاى از تاريخ براساس مفهوم ديالکتيکى (تز، آنتى تز، سنتز) است.
هگل و مارکس، مراحل تکامل اجتماعى را قبول مىکنند و معتقد هستند که تحول و تکامل جامعهها از مرحلهاى به مرحلهٔ ديگر، بر اثر تضاد نيروها و روابط توليد است. مارکس معتقد است جوامع انسانى از مرحلهٔ کمون اوليه و شباني، به مرحله مالکيت زميين (فئودالي)، از آن مرحله به مرحله بوروژوازى و سرمايهدارى جديد و بالاخره به مرحله مالکيت جمعى وسايل توليد (سوسياليسم) که مقارن تحقق جامعهٔ بىطبقه (کمونيسم) است تحول يافته و اين سرنوشت آيندهٔ بشر مىباشد.
مارکس و انگلز که پايهگذار مکتب جديد هستند، از اين جهت در شمار فلاسفهٔ تاريخ قرار مىگيرند که تاريخ را مورد استفاده و تجزيه و تحليل قرار داده و براى وضع موجود و قوانين عمومى حاکم بر سرنوشت بشر و هم براى يک آيندهٔ فرضي، براساس آنچه که در گذشته اتفاق افتاده از منطقه ديالکتيک و ماترياليسم تاريخى بهرهبردارى مىکنند.
خلاصه از ميان مورخان و فلاسفهٔ تاريخ، گروهى با خوشبينى (خوشبينان) بر روند تاريخ نظر دارند و گروهى ديگر بدبينانه (بدبينان) به مسير تاريخ مىنگرند.
گروه اول عقيده دارند که بشر بهتدريج پيشرفت مىکند و تاريخ بشر از مرحلهٔ بدتر به مرحلهٔ بهتر و از شرايط پستتر به شرايط برتر در حرکت است. اما در مورد نوع پيشرفت، عدهاى پيشرفت بشر را در علم يا جريان تکامل علمى و عدهائى در توسعه و پيشرفت تکنيکى و فنى و برخى ديگر در تسلط بر طبيعت و برخوردارى هرچه بيشتر از طبيعت مىدانند ولى مرکز همهٔ اينها، اين است که بشر بههر حال در آينده بر همه چيز مسلط خواهد شد و در همهٔ جهات، اجتماعى و اقتصادى و حتى از جهت اخلاقى به طرف کمال خواهد رفت.
گروهى ديگر مانند: کنت دوگبينو (Joseph.Arthur de Gobineau)،(۱۸۱۶-۱۸۸۲)، آرنولد توين بي (Arnold Toynbee)، و اسوالد اشپنکلر (Oswald Spengler)، تئورى سقوط، انحطاط و اضمحلال تمدنهاى انسانى را ارائه دادهاند. کنت دوگوبينو در کتاب خود به نام رساله دربارهٔ عدم تساوى نژادى بشري در سال ۱۸۵۵ معتقد بود که بزرگترين و متعالىترين تمدنها، مولود کار و فکر يک نژاد آريائى است او عقيده داشت که اختلاط و امتزاج نژادي، موجب زوال و تباهى فرهنگ و تمدن بشرى است و خون پاک آريائي، فقط در عروق طبقهٔ اشراف باقى مانده و اختلاط با نژادهاى ديگر، مردمانى متوسط بهوجود مىآورد. او مىگويد:
جهانى مىبينم که دائماً رو به سقوط است.
از نظر توين بي، تاريخ جهان، توالى طلوع و افول تمدنها است. هر تمدنى متولد مىشود، رشد مىکند، پير مىشود و سرانجام مىميرد و از اين لحاظ زندگى جوامع بشرى را با زندگى فردى مقايسه کرده و دين را عامل اصلى تحولات تاريخى مىداند. توين بي که بيست و شش، تمدن مختلف را مورد مطالعه قرار داده است به اين نتيجه مىرسد که شانزده تمدن به کلى مرده و مدفون گرديده و بقيه به استثناءِ تمدن فعلى ما، همه فرسوده شده و در حال تجزيه و از بين رفتن است.
بهنظر اشينگر، تمدنها همانند گياهانى هستند که مىرويند، رشد مىکنند، پژمرده مىشوند و مىميرند. وى عقيده دارد که مرگ براى تمدنها امرى طبيعى و حتمى است.