آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های نمایشنامه و فیلمنامه

نمایش ۱ تا 25 از ۸۳ مقاله

سید محمدرضا فرزند حاج سید ابوالقاسم کردستانی، ملقب به میرزادهٔ عشقی مدیر هفته نامه سیاسی قرن بیستم شاعر و روزنامه‌نویس پیشرو و بی‌باکی بود که مانند بسیاری دیگر از متفکران و روزنامه‌نگاران آزادی‌خواه همچون صوراسرافیل، فرخی یزدی، دکتر تقی ارانی، دکتر فاطمی و ... گرفتار پنجه مرگ‌آور مستبدانی چون محمدعلی‌شاه، رضاشاه و... قرار گرفت. میرزادهٔ عشقی در تیرماه ۱۳۰۳ در سن ۳۱ سالگی توسط مأموران رضاشاه با گلو...



برای ساختن این فیلم طی نه ماه چهارده بار فیلمنامه نوشته شد که هر یک با دیگری تفاوت دارد. فیلمنامه حاضر آخرین فیلمنامه است که هنوز با فیلم ساخته شده تفاوت دارد. در طی ساخت فیلم صحنه‌هائی از این فیلمنامه کم شده و یا نیز به آن افزوده شده است. [نماهائی سیاه و سفید از تهران جدید تا قدیم، از فیلم‌ەای مختلف] عناوین به دو ش کل حاجی آقا آکتور سینما و دختر لر پارک، روز...



ساحل جزیره‌ای در عراق، روز آن سو فوج دختران زیبای جزیره به سمت ساحل، لی‌لی کشان هریک در لباسی رنگارنگ و همه حامل خیمه‌ای سپید و بزرگ و تختی روان بر دوش. این سو خیل پسران رشید به سمت فوج دختران، هروله کنان هریک پوشیده در دشداشه‌ای سپید و حامل آینه‌هائی بزرگ با دل‌هائی مالامال از عشق ”لیلا“ زیباترین دختر جزبره که حالا پوشیده در خیمه است. دختران خیمه و تخت روان بر زمین نهاده، چهره در نقاب‌‌ها می‌پ...



صحرا، روز عبور دختری سرخ‌پوش به همراه دو گاو از جاده‌ای خاکی با دیدی مسلط از لای شاخه‌های یک درخت از دور. مسیح پسر دوازده ساله، لای شاخه‌های درخت با مشتی کتاب به کش بسته شده در حال نگاه کردن به دوردست. دختر سرخ‌پوش که با دو گاوش از دید مسیح نزدیک‌تر می‌شود. نمای نزدیک‌تر از مسیح که محو تماشای دختر سرخ‌پوش و گاوهاست. دختر سرخ‌پوش و گاوها زیر درخت می‌رسند. دختر به بالای درخت نگاه می‌کند. از دی...



خیابان ـ آپارتمان مادر و پسر، روز در خیابان همه چیز عادی است. عابری به پیرزن گدائی صدقه می‌دهد. گدا تا عابر از کادر بیرون برود او را دعا می‌کند. دیوانه‌ای را جوان‌ترها سربه‌سر گذاشته‌اند. دوربین کم‌کم بالا می‌رود و با یک چرخش نرم، دید خود را به پنجره‌ای بسته محدود می‌کند. هر دو لنگه پنجره باز می‌شود سر مردی که لچک به سر دارد بیرون می‌آید و همان جلوی دوربین یک پارچه پر از آشغال و خاک را می‌تکاند....



صحنه: جهارسوق شهر قصه با حجره‌هائی در اطراف گوینده وارد می‌شود گوینده: یکی بود یکی نبود، اون زمونای قدیم، زیر گنبد کبود، میون جنگل سبز، لای درختای قشنگ، شهر باصفائی بود، دور تا دورش گل سرخ، روبروش کوه بلند، با چمن‌های وسیع که پر از شاپرکه، مردمانش همه خوب همه پاک و مهربون... .



مهم نیست که مرگ چه وقت و در کجا به سراغ من می‌آید مهم این است که وقتی می‌آید، من آنجا نباشم پرده بالا می‌رود کلایمن در رختخوابش خوابیده است. (ساعت ۲ بعد از نیمه شب است. ضربه‌هائی به در می‌خورد. بالاخره کلایمن با تلاش زیا و به اجبار برمی‌خیزد) کلایمن ها؟ صداها بازکن! هی مکث یاالله، می‌دونیم که اونجا هستی!... بازکن! زود باش باز کن کلایمن ها؟ چی؟ صداها زود باش، بازکن کلایمن چی؟ صبر...



یشخگا (به صدای بلند) ابنجا کسی نیست؟ مکث پیشتر می‌آید. می‌ایستد و به اطراف نگاه می‌کند. کتاب را نمی‌بیند. گیج و خسته به‌نظر می‌آید. آهسته. اینجا کسی نیست؟ (دستش را جلوی صورتش تکان می‌دهد گوئی می‌خواهد فکری را از مغزش دور کند). فکر می‌کردم کسی اینجا باشد اینطور گفته بود. (در خودم) اینطور گفته بود. (حرکت دست را تکرار می‌کند) چه‌قدر اینجا تاریک است...



برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان کوتاه سقراطِ مجروح دیدگاه و نظرهای همیشگی‏اش را دنبال می‏کند: جنگ چیزی جز نوعی کسب و کار در خدمت مصالح عدّه‏ای خاص نیست، قهرمان ‏بودن هم شغلی است مانند همه مشاغل دیگر ـ نجاّر، پینه‏دوز، قابله، نانوا، ریاضیدان ـ که چون برای خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضه‏ای نیز در کار خواهد بود. به نظر برشت، پیروزی در میدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگی دارد که ب...



کاکی صحنه: گندمزار، مترسکی در میان. من کی‌ام؟ توی این گندمزار چی‌کار می‌کنم؟ کی منو آورده اینجا؟ چرا اینجا اومدم؟ من کی‌ام؟ (مترسک به‌طرف پرندگان می‌رود. همه از او می‌گریزند. به‌طرف رودخانه می‌رود و خود را در آب می‌بیند. نمی‌خواهد باور کند که مترسک است. کم‌کم به یاد می‌آورد که پیش از این درخت چناری در جنگل سبز بوده است). صحنه: جنگل (طوفان بر گردهٔ درختان شلاق می‌زند و همه در خود می‌پیچند. پرن...



ـ الو مریم. من جان هستم. اگه توی خونه هستی گوشی‌رو بردار. اگه نیستی، پیغام منو گوش کن. من امروز چهل ساله شدم و تصمیم گرفتم علیه خودم انقلاب کنم. تولدم‌رو توی خیابون جشن گرفتم. تنهای تنها. چهل تا شمع روشن کردم و یک ساعته در پی دو نوازندهٔ دوره‌گردی هستم که منو به یاد پدر و مادرم می‌اندازند. *** ـ سلام. خوبی؟ ـ تشکر. ـ من امروز جشن دارم. ـ مبارک باشه. ـ آواز می‌خوونین. ـ با جان و دل. ـ شهر ر...



افغانستان، هنگام کسوف خورشید، (زمان گذشته) در آسمان ماه مانع از دیدار خورشید است، در زمین برقع مانع از دیدار روی زنان. نفس، برقع از روی خویش بالا می‌زند. چشم‌ها و گوشوار آبی رنگش در نوری که از سوراخ‌های برقع بر او تابیده پیدا می‌شود. زن بازرس: (به زبان پشتو‌) اسمت چیه؟ نفس: نفس زن بازرس: (به پشتو) تو کی هستی؟ نفس: (به پشتو) دختر خاله عروس. برقع می افتد که دوباره مانع از دیدار روی...



روز اول. خانه‏ای کنار آب. صبح. [دو رختخواب در ایوانی مُشرف به آب پهن است. دستی به فُرمی موزون بر در خانه می‏کوبد. مادر خورشید از خواب برمی‏خیزد. دوباره ضربه‏های موزون بر در. این بار خورشید ـ که پسربچه‏ای است نه ساله و نابینا ـ از خواب برمی‏خیزد. اما چشم نمی‏گشاید. و با گوشش مادر را تا درِ خانه دنبال می‏کند. درِ خانه باز می‏شود ولی خورشید هر چه می‏کند صدایی جز صدای یک زنبور نمی‏شنود. دستش را دراز...



ریل راه‎آهن، روز: مردی با چهرهٔ خشن روی ریل می‏آید. کلاکتی مکرر وارد کادر شده عناوین فیلم را اعلام می‏کند. مرد هر لحظه نزدیک‎تر می‏شود. ورودی شهر، لحظه‏ای بعد: گنبدی در کادر، مرد نشانی در دست به سوی گنبد می‏رود. اذان مؤذن‎زاده اردبیلی شنیده می‏شود. مرد گویی در یک سرازیری فرو می‏رود. جلوی درِ یک خانه، ادامه: مرد در می‏زند. لحظه‏ای بعد لای در باز می‏شود. و دستی پیچیده در چادر، لای در دیده می‏شو...



خیابان، روز: زینال از سفارت فرانسه در ایران بیرون می‏آید. اوراقی در دست اوست و سوار ماشینش می‏شود. قبل از آن که راه بیفتد یکی از درون صف جلو می‏آید و به شیشه می‏زند. زینال شیشه را پائین می‏کشد. مرد: آقا چی شد، شما ویزاتو گرفتی؟ زینال: نخیر منم هی می‏رم و می‏آم. مرد: آخه چی می‌گن، معلومه حرف حسابشون چیه؟ زینال: مشکل مال طرح شنگنِ دیگه. شما یه کشور که می‏خوای بری، باید هفت تا کشور اوکی بدن تا ب...



فضاهایی نامعلوم، روز. گبه‏ای سبز در آب می‏رود. صدای زوزه گرگی می‎آید. دختری آبی‏پوش کوزه بر دوش بر زمینهٔ گبه‏ای آبی، به صدای زوزه گرگی سر می‏چرخاند و لبخند بر لب می‏آورد. چشمه کوچک، روز. سیبی از درخت در چشمه کوچک فرو می‏افتد. از دور دست پیرزنی آبی‏پوش و پیرمردی گبه بر دوش و زنبیل به دست سلانّه سلانّه به سمت چشمه می‏آیند. پیرزن: دیشب ناله می‏کردی. پاهات درد می‏کرد نمی‏تونستی بخوابی. دیگه نمی‏د...



خیابان و تونل، روز. اتوبوس مسافربری کنار خیابان ایستاده است. پسر سیگارفروش پیاده می‏شود و پسر گل‏فروش ”عیسی“ سوار می‏شود. با چشم از راننده اجازه می‏گیرد. راننده با علامت سر به او راه می‏دهد. در ماشین پشت سر او بسته می‏شود و ماشین حرکت می‏کند. عیسی: گل، گل! روی اولین صندلی جلوی ماشین دو بچهٔ بسیار کوچک نشسته‏اند و پستانک می‏خورند. تا چهار صندلی آن طرف‏تر کسی ننشسته است. عیسی جلو می‏رود. مسافران...



استامبول، قطار، روز. ” گزل“ از قطار پیاده می‏شود. شاخه گلی به دست دارد. از ایستگاه خارج می‏شود. پارک، ادامه. پیرمرد وارد پارک می‏‏شود. قفس خالی‏اش را در جایی می‏گذارد و در لای درختان به دنبال پرنده‏ای می‏گردد که آواز دلنشینش فضای درختان پارک را پر کرده است. برای لحظه‏ای سمعکش را از گوشش درمی‏آورد. صدا از تصویر می‏رود. سیم و دوشاخه‏ای را که متصل به سمعک اوست، به ضبط صوتش وصل می‏کند و صدای پرنده‏...



عکاس‌باشی: آتیه... (آتیه به او نگاه نمی‏کند.) فراق آخر است. با سلطان به فرنگ می‏روم بابت آوردن اسباب سینموتوگراف (آتیه چیزی نمی‏گوید.) جوانی خاطرت هست آتیه؟ همین جا خلوت کرده بودیم. حرف و حدیث وصال بود. غافل از آن همه بچه که ما را می‏پاییدند. آتیه: از عنفوان جوانی زیر این اشجار نشسته خیال می‏بافیم. دیروز همین جا در خیال غرقه بودم که خواب عروسی تو را دیدم. زنان هلهله می‏کردند. ساقدوش نقاب از عروس...



گفته‌های کارگردان (محسن مخملباف) در جمع پنج هزار داوطلب بازیگری در باغ فردوس کارگردان : امسال صدمین سال تولد سینماست. بهمین مناسبت ما در حال تهیه فیلمی هستیم در باره علاقمندان بازیگری به سینما که فیلمبرداری اش از همین امروز و همین محل شروع شده. بازیگرانش هم از بین شما انتخاب می‌شن. شما علاقمندانی که از طریق آگهی روزنامه مراجعه کردید، تعداد تون خیلی زیاده پس خواهش می‌کنم نظمو حفظ کنید تا دستیاران...



داستان این فیلمنامه، واقعی است و نویسنده در اواخر دهه چهل، طرحی از همین داستان را، در ورزشگاهی واقع در میدان خراسان تهران شاهد بوده است. این واقعه به اشکال دیگر در شهرهای مختلف، چون دزفول و اراک نیز به وقوع پیوسته است. بیمارستان اول، روز. نقره، زن افغانی در حال جان دادن است. به سختی نفس می‏کشد. جمعه، پسر کوچک او مضطرب است و او را باد می‏زند. گاهی توی دهان مادرش فوت می‏کند (تنفس مصنوعی غلط و ناقص...



نمای دور از کلبه‏ای چوبی. در زمینه دشتِ سبز. جنگل آنس‌وتر است. صدای قدقد مرغی که نمی‏بینیم در کادر. زنی با لباس محلی و لهجه‏ای محلی چنان که هیچ یک از کلمات او را نمی‏توان تشخیص داد از کلبه بیرون می‏آید، چیزی را در ایوان می‏گذارد و چیز دیگری را می‏برد. دوربین به سمت کلبه به آرامی حرکت می‏کند و از مه رقیق و ملایمی که همه جا گسترده عبور می‏کند. از در می‏گذرد، خانه را همراه زن می‏کاود و روی تختی متوقف...



چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا می‏کرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم: «نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم.» هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه می‏انداخت. افتخار سادات که انگورشو سوا کرد، گذاشت توی کفه ترازو. قنبر هم سنگ یک کیلویی را گذاشت توی اون کفه و گفت: «می‎شه پونزده‏زار.» حسین دولا شد از روی پیشخون خرما وردا...



خیابان ـ آپارتمان مادر و پسر، روز. در خیابان همه چیز عادی است. عابری به پیرزن گدایی صدقه می‌دهد. گدا تا عابر از کادر بیرون برود، او را دعا می‌‌کند. دیوانه‌ای را جوان‌ترها سربه‏سر گذاشته اند. دوربین کم‎کم بالا می رود و با یک چرخش نرم، دید خود را به پنجره‌ای بسته محدود می‌کند. هر دو لنگه پنجره باز می‌شود. سر مردی که لچک به سر دارد، بیرون می‌آید و همان جلوی دوربین یک پارچه پر از آشغال و خاک را می...



لایه، درد زایمان را می‌شناخت، بار اولش که نبود. دو بار قبلی موقعش که شده بود، تیرهٔ پشتش آرام آرام گرفته بود؛ طوری که انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد. آرام و طولانی. بعد رفته‌ رفته درد بیشتر شده بود. گرفته بود و رها کرده بود. چند دقیقه درد، چند دقیقه آسایش، تا بچه‌هایش به دنیا آمده بودند. این ها همه درست. این را هر زنی، حتی اگر نزاییده باشد، می‌داند. ولی حالا چرا؟ آن هم این طور نا به هنگام! هر چه حس...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۸۳ مقاله