کتاب های شعر
”تنفس انفرادی“
سلولم از خلق خدا تنگتر
خوابم، بومرنگ برگشته سمت صورتم
پهنای آسمان را چقدر بنویسم در عبور باد؟
و چند پروانه کودکی کنم از زور باد؟
زیستن تنفس اجباریست
آدمک مجبور!
خاک عمودی!
سالی پر از کودکان کبیسه داشتیم
تقویم اضافهتر از چند سرنوشت...
نامش حسین بود و شهرتش پناهی دژآوه، دژآوه را برای اختصار نمیگفتند اما او منش و نام زادگاهش را در رفتار و
حرکاتش حفظ کرده بود و با خود همه جا میبرد دژآوه جایی بود در استان کهکیلویه و بویر احمد نزدیک دهدشت، روستایی
زیبا با همه مشخصههای یک روستای محل سکونت قوم لُر.
پناهی از سال 1335 که در دژآوه به دنیا آمد تا اوایل دهه 60 روزگارش در همان روستا به تحصیل و کار و بار گذشت تا آنکه بعد از فراغت از تح...
”تا آفتابی دیگر“
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماههای دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازهای در چشمهای مات خواهم ریخت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سهرهها را از قفس پرواز خواهم داد
چشمها را باز خواهم کرد
خوابها را در حقیقت روح خواهم داد
دیدهها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمهها را در زبان چشم خواهم کاشت...
”واژهها“
نوشته بودم،
من همهٔ این واژهها را نوشته بودم پیش از این.
من اینهمه واژهٔ پیش از این نوشته را
یکجا
در جملهای گنجانده بودم
و آن جملهٔ پر از واژه را
برای شما خوانده بودم
و آن همه برای شما خوانده را
بارها بر زبان رانده بودم
و آن همه بر زبان رانده را ...
آه... !...
”هی، هی، هی،
توئی که خدا مینامنت!
میخواهم با تو حرف بزنم!“
هی، هی، هی، توئی که خدا مینامنت!
میخواهم با تو حرف بزنم!
نمیخواهم تو را با نامهای پراکرام و پر تفضل بنامم
میخواهم تو را einfach تو بنامم
نمیخواهم با حالت گریان و پریشان در مقابلت بایستم
و با گریه و زاری تقاضای عفو و بخشش کنم، نمیخواهم!...
” و توئی در گمان من باران“
و تو را میسپارمت بر نوح
که توئی در خیال من آواز
تو مرا سوی خویش میخوانی
بنگرم تا که خویش در گرداب
و تو را ……. مینگارمت در شعر
که توئی در گمان من اعجاز
که توئی واژه ترنمها
و توئی در نهان من پیدا
که وجودم تو را مهرست
و تو پنهان ز من اکنون
که توئی ...
اینجا، در سراشیب تپهها، پیشاروی غروب
و دهانهٔ توپ زمان،
کنارِ نهالستانهایِ شکسته سایه،
بههمان کاری مشغولیم که زندانیان
بههمان که خیلِ بیکاران:
امید میپروریم!
میهنی آغوش گشوده در برابرِ فجر،
هوشمندیمان کاهش یافته
از آنگاه که خیره ماندهایم به لحظه پیروزی:
در شب ما که روشن است از آتشِ توپخانه...
”دستها در بند، سینهها آزاد“
دستها در بند
سینهها آزاد
و زمان
در گذر بازتاب آئینههاست
و تاریخ ماجرای تکراری ما و شماست
شاید در فردائی دیگر
برای روزی دیگر
شاید هم سرگذشت من و توست
در تلؤلؤ روزهایمان...
۱
کم نامهٔ خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه میشوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست
۲
خوش خط و تمیز و شیک عاشق شده است
افتاده به جیک جیک عاشق شده است
یک قلب کشیده است و تیری در آن
خودکار سیاه بیک عاشق شده است...
”ای میهنم“
ای خاک پاک میهنم
افغانستان، افغانستان
ای مهد اقوام دلیر
اس سرزمین جاودان
خواهیم تو را، خواهیم تو را
ای خانهٔ آبادی ما
ای تشنهٔ صلح و صفا
آزاده میخواهیم تورا
ما کودکان با وفا
خواهیم تو را، خواهیم تو را...
”باریکه راه سرنوشت“
من از عهد سپید کودکی افسانهای دارم
که تا امروز
سکوت نقش آن در رگههای خاطرم جاریست
و یادش در زمین باورم اندوه میکارد
***
زمان پر از حوادث بود و جسم سرد رویاها
به روی بستر پندارها آهسته میلغزید
و ابر تیره عصیان
سراسر آسمان شهر را
در خویش میبلعید...
”خاک ریشه در درختان دارد“
خاک ریشه در درختان دارد
اگر
درختان
میوههاشان طعم تلخ خاک میدهند
و سقف آسمان
پائین آمده
اگر پرندگان
بالشان
به تهمت خاک آلوده است
باید فکری کرد باید فکری کرد...
تنپوش تن زخمی من مرهم صبره
خوشبختی برام دیدن یک لکهٔ ابر
من تشنهترین، تنهاترین نخل جنوبم
مثل وطنم سوخته تنم، اهل جنوبم
من اهل کویرم
من تشنهٔ پیرم
نخلستون سرسبزی میشد یه روزی اینجا
پیغام منو پرندهها میدن به ابرا ...
”چه میخواهی“
مرا از اینکه میبینی پریشانتر چه میخواهی
از این آتش بهجز یک مشت خاکستر چه میخواهی
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پرواز و این باور چه میخواهییمرا از اینکه میبینی پریشانتر چه میخواهی
از این آتش بهجز یک مشت خاکستر چه میخواهی
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پرواز و این باور چه میخواهی
مرا بیخود به باران میبری با مستی چشمت...
ذرات گرم حسی
شناور در آب،
زلالی چشمان تو
در خاطرم
طراحی میشوند.
عمیقترین فریادهای
درونیام را
در آ ب میبینم.
انگار
گذشته و حال زندگیم
درهم ادغام
و موهای پریشان من
در آینهٔ اندوه
ناگهان سپید میشوند....
”بهنام هستی خوبیها“
چون دفتر بسته را کنم باز
با نام تو میکنم سرآغاز
نام تو طراوت جهان است
قلب دوجهان ترا مکان است
هستی تو به آنچه بود پیوست
مهری که خلایقی کند مست
رستیم ز خویش و بیش مستیم
با یاد تو از همه گسستیم
ای هستی خوب هر چه هستند ...
خنده مهرویان
”بهنام هستی خوبیها“
چون دفتر بسته را کنم باز
با نام تو میکنم سرآغاز
نام ...
”ترانهٔ من“
رنگ چشمای تو بارون بهار
دلتو تو این کویرا جا نذار
عطر بارون پیچیده رو تن تو
مخمل ابرای خیس پیرهن تو
سر زلفت گل میخک خوابیده
آفتاب از چشمای توس که تابیده
دست تو ساقهٔ ترد گل ناز
دل من داره به داشتنت نیاز
شبا آروم میذاری پا تو خونه
جای پات رو گل قالی میمونه
نفسم پر میشه از عطر تنت
مث خوابه آرزوی داشتنت....
”آی“
آب و آتش آفریدند آمر و آمرَه را
این امامت الهامست امر امارَهِ ما
بندگی، با بند بیرون بهشتی به یاد
پند و پنداشت، پیام، بر پر و پای، پناه
تب تاریخ به تخت و تب تاریخ به تار
ثمر ثانوی ثقیل و ثنوی، ثواب
جام جان، جمع جمشید جوان، جم شوید
چشم و چشمه، چرخ چیستانی چنان
حاجی از حجله به حج، حامی از حکم و حرم
خان و خانخانی ز خاک...
”اولین پیغام“
نمیدانم که امشب بود یا دیشب؟
نمیخواهم بدانم نیز
ـ ولی آهسته میگویم که میدانم
بماند تا به وقت خویش
٭
و آری داشتم میگفتم
امشب بود یا دیشب
که شخص حضرت بنده
خدا را کرد مهمانی
ـ نمیخواهم بگویم نیز
ولی آهسته میگویم...
”میخواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم“
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو میکنم
میخواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کنارهٔ دنیا راه بروم
از جادههای تنها
که مردان بسیاری را گم کرد...
خواهر سیاهم تو را به پوستم میمالم
برادر سیاهم تو را به پوستم میمالم
ـ این چیه که تو رگهای من هلهلویا هلهلویا هلهلویا
چی شد یه دفعه هیولا شد؟...
سوار خواهد آمد، سرای رفت و رو کن
کلوچه بر سبد نه، شراب در سبو کن
ز شست و شوی باران، صفای گل فزونتر
کنار چشمه بنشین، نشاط ششست و شو کن
جلیقهٔ زری را ز جامهدان بر آور
گرش رسیده زخمی، به چیرگی رفو کن
ز پول زر، به گردن ببند طوقی اما
به سیم تو نیرزد قیاس با گلو کن...
تا پرستو با هم
یکباره پر کشیدند
در آسمان آبی
پرپرپر پریدند
با پر زدن رسیدند
به یک درخت گردو
یک یکی نشستند
به روی شاخهٔ او
اتل متل توتوله
ده تا پرستو داریم...
غبطه
ای خیال سبز خم، خفته در خماریات
شد مسیر سرخ عشق مست رهسپاریات
باشتاب رفتهای، آتشین شهاب من
آنچنان که گم شده است رد خون جاریات
دوست داشتم شبی همرکاب میشدیم
مهلتم ولی نداد خوی تکسواریت
تا همیشه خانهات در میان لالههاست
غبطه میخورم بر این حسن همجواریت...
”احمد سروش“ را نمیدانم چقدر بشناسید یا نه. حکایت این مرد را باید در روایت کسانی چون ”مهدی اخوان ثالث“ و ”اکبر مشکین“ و ”رامین فرزاد“ و دیگرانی از همین دست خواند و دانست. اصلاً شاید روزی همین جا داستان زندگی او را نوشتم که هم دستگیر اکنونیان شود و هم عبرت آیندگان! هرچه که من راوی این حکایت نه تنها از آن دست کسان که شمردیم نیستم بلکه حتی تا زانوی آنها هم نمیرسم چه رسد به دستشان...