نویسنده: آنتون چخوف
آنتون چخوف، فرزند پاول ویوگنیا چخوف، در ۱۸۶۰ در تاگان روگ، شمال قفقاز، به جهان آمد. پدرش مغازهدار و شیفته آثار هنری بود. همین شیفتگی او را از کار داد و ستد بازداشت و دشواریهای مالی برای خانوادهاش به دنبال آورد. در دوران دبیرستان محیط خانه جایی دنج برای درس خواندن چخوف جوان نبود و او ناگزیر دو سال دیرتر دبیرستان را به پایان رساند... .<br /> از مجموعه داستانهای کوتاه چخوف میتوان مغروق، تهیهکننده در زیر کاناپه، بچه تخص، در پستخانه و ... را نام برد.
فایل(های) الحاقی
مجموعه داستانهای کوتاه چخوف | chekhov.pdf | 865 KB | application/pdf | |
در پستخانه | CHEKHOF2.htm
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.<br /> بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم.<br /> هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:<br /> ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی! <br /> تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که:<br /> ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک! <br /> ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند!<br /> شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید:<br /> ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟ |
89 KB | text/plain | |
مجموعه داستانهای چخوف | majmooe dastanhaye chekhof.htm
مغروق<br /> ( یک صحنه ی کوچک )<br /> در خیابان ساحلی یک رودخانه ی بزرگ کشتی رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هایی که معمولاً در نیمروز گرم تابستانی برپا میشود. گرماگرم بارگیری و تخلیه ی کرجیها و بلمهاست. فش فش کشتیهای بخار و ناله و غژغژ جرثقیلها و انواع فحش و ناسزا به گوش میرسد.<br /> هوا آکنده از بوی ماهی خشک و روغن قطران است … هیکلی کوتاه قد با چهره ای سخت پژمرده و پف کرده که کتی پاره پوره و شلواری وصله دار و راه راه به تن دارد به کارگزار شرکت کشتیرانی « شچلکوپر » که همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزدیک میشود. کلاه کهنه و مندرسی با لبه ی طبله کرده بر سر دارد که از جای نشانش پیداست که زمانی کلاه یک کارمند دولت بوده است … کراواتش از یقه بیرون زده و بر سینه اش ول است … به شیوه ی نظامی ها ادای احترام میکند و با صدای گرفته اش خطاب به کارگزار میگوید:<br /> ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشی! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند یک کسی را در حال غرق شدن ببینند؟ منظورم یک مغروق است.<br /> کارگزار کشتیرانی می گوید:<br /> ــ کدام مغروق ؟<br /> ــ در واقع مغروقی در کار نیست ولی بنده می توانم نقش یک مغروق را ایفا کنم. بنده خودم را در آب می اندازم و جنابعالی از تماشای منظره ی غرق شدن یک آدم مستفیض میشوید! این نمایش بیش از آنکه غم انگیز باشد ، با توجه به ویژگیها و جنبه ی خنده آورش ، مسخره آمیز است … جناب تاجر باشی ، حالا اجازه بفرمایید نمایش را شروع کنم!<br /> ــ من تاجر نیستم.<br /> ــ ببخشید … میل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … این روزها تجار هم به لباس روشنفکرها در آمده اند بطوری که حتی حضرت نوح هم نمیتواند تمیز را از ناتمیز بشناسد. حالا که جنابعالی روشنفکر تشریف دارید ، چه بهتر! … زبان یکدیگر را بهتر میفهمیم … بنده نجیب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم برای کارمندی دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، این خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … یک شیرجه در آب و تصویری زنده از یک مغروق!<br /> ــ نه ، متشکرم …<br /> ــ اگر نگران جنبه ی مالی قضیه هستید باید از همین حالا خیالتان را آسوده کنم … با جنابعالی گران حساب نمیکنم … با چکمه دو روبل و بی چکمه فقط یک روبل …<br /> ــ اینقدر تفاوت چرا ؟ |
122 KB | text/plain | |
در اتاقهای یک هتل | CHEKHOF3.htm
همسر سرهنگ ناشاتیرین ــ ساکن اتاق شماره ی 47 ــ برافروخته و کف بر لب ، به صاحب هتل پرید و فریاد زنان گفت:<br /> ــ گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می کنید یا از هتل لعنتی تان بیرون می روم! اینجا که هتل نیست ، پاتوق اوباش است! ببینید آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهای رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی می پراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من ، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه می بایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه … بفرمایید ، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید!<br /> از اتاق دیوار به دیوار اتاق شماره ی 47 صدایی بم و گرفته به گوش می رسید که می گفت:<br /> ــ من ، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز تا Vugl (به گوشه) بزند ، یکهو یک چیزی گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فکر کردیم که ماهوت میز بیلیارد جر خورد ولی وقتی دقت کردیم برادر ، دیدیم ای بابا ، ایالات متحده ی جناب سروان ، پاک در رفته! این لامذهب پایش را آنقدر بلند کرده بود که خشتکش از این سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوکورکین بی بته ــ هم آنجا بودند … کفر اوکورکین درآمد و رنگش شد گچ خالی … جنجال بپا کرد و مدعی شد که دروژکف حق نداشت در حضور زن او بی ادبی کند … معلوم است دیگر ، حرف حرف می آورد … تو که بچه های ما را میشناسی! … اوکورکین شاهدهایش را پیش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت کرد ولی دروژکف بجای آنکه مرتکب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خیاطی که شلوارم را دوخته بود … تقصیر اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها!<br /> لیلیا و میلیا ، دختران سرهنگ که پای پنجره نشسته و مشت ها را تکیه گاه گونه های گوشت آلودشان کرده بودند ، چشمهای ریز خود را به زمین دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو کرد به صاحب هتل و ادامه داد |
134 KB | text/plain | |
شوخی کوچولو | CHEKHOF4.htm
نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:<br /> ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.<br /> اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:<br /> ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!<br /> سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.<br /> سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:<br /> ــ دوستتان دارم ، نادیا!<br /> از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:<br /> ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!<br /> دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.<br /> نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:<br /> ــ می دانید دلم چه میخواهد؟ |
120 KB | text/plain | |
بی عرضه | CHEKHOF5.htm
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:<br /> ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …<br /> ــ نخیر 40 روبل … ! <br /> ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …<br /> ــ دو ماه و پنج روز …<br /> ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …<br /> چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …<br /> ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟<br /> چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …<br /> ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …<br /> به نجوا گفت:<br /> ــ من که از شما پولی نگرفته ام … ! <br /> ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! <br /> ــ بسیار خوب … باشد. <br /> ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …<br /> این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:<br /> ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام … <br /> ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!<br /> و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:<br /> ــ مرسی.<br /> از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:<br /> ــ « مرسی » بابت چه ؟!! <br /> ــ بابت پول |
85 KB | text/plain | |
سکوت یا پُر حرفی ؟ | CHEKHOF6.htm
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکی نبود ، زیر گنبد کبود دو تا دوست به اسم کریوگر و اسمیرنف برای خودشان زندگی میکردند. کریوگر استعدادهای فکری زیادی داشت اما اسمیرنف بیش از آنکه باهوش باشد ، محجوب و سر به زیر و ضعیف النفس بود ــ اولی حراف و خوش بیان ،‌ دومی ،‌ آرام و کم سخن.<br /> روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد که طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افکنند. کریوگر که کنار زن نشسته بود ،‌ مدام زبانبازی میکرد و یکبند قربان صدقه ی او میرفت اما اسمیرنف که مهر سکوت بر لب زده بود ،‌ مدام پلک میزد و از سر حرص و حسرت ، لبهای خود را می لیسید. کریوگر در ایستگاهی به اتفاق زن جوان ، پیاده شد و تا مدتی دراز به واگن باز نگشت. وقتی هم که مراجعت کرد ، چشمکی به اسمیرنف زد و با زبانش صدایی در آورد که شبیه به بشکن بود. اسمیرنف ، با حقد و حسد پرسید:<br /> ــ تو برادر ، در این جور کارها مهارت عجیبی داری! راستی چطور از عهده اش بر می آیی؟ تا پهلویش نشستی ، فوری ترتیب کار را دادی … تو آدم خوش شانسی هستی! <br /> ــ تو هم می خواستی بیکار ننشینی! سه ساعت تمام همانجا نشستی و لام تا کام نگفتی و بر و بر نگاهش کردی ــ مثل سنگ ، لال شده بودی. نه برادر! در دنیای امروز از سکوت ، چیزی عاید انسان نمیشود! آدم ، باید حراف و سر زباندار باشد! میدانی چرا از عهده ی هیچ کاری بر نمی آیی؟ برای اینکه آدم شل و ولی هستی!<br /> اسمیرنف ، منطق دوست را پذیرا شد و تصمیم گرفت اخلاق خود را تغییر بدهد. بعد از ساعتی بر حجب و کمرویی خود فایق آمد ، رفت و کنار مردی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردی بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، بارانی از سؤالهای مختلف ، به ویژه در زمینه ی مسایل علمی ، بر سر او بارید. می پرسید که آیا اسمیرنف از زمین و از آسمان خوشش می آید یا از قوانین طبیعت و از زندگی مشترک جامعه ی بشری ، احساس رضایت میکند؟ به طور ضمنی درباره ی آزاداندیشی اروپاییان و وضع زنان امریکایی نیز سؤالهایی کرد. اسمیرنف که بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عین حال با شور و هیجان ، پاسخهای منطقی میداد. اما ــ باور کنید ــ هنگامی که مرد سرمه ای پوش در یکی از ایستگاه ها بازوی او را گرفت و با لبخندی موذیانه گفت: « همراه من بیایید! » ، سخت دچار بهت و حیرت شد.<br /> به ناچار همراه مرد سرمه ای پوش از قطار پیاده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبی که بر خاک تشنه لب صحرا چکیده باشد ، ناپدید شد.<br /> دو سال از این ماجرا گذشت. بین دو دوست ، بار دیگر ملاقاتی دست داد. اسمیرنف ، رنگ پریده و تکیده و نحیف شده بود ــ پوستی بر استخوان. کریوگر متعجبانه پرسید:<br /> ــ کجاها غیبت زده بود برادر؟ |
152 KB | text/plain | |
ناکامی | CHEKHOF7.htm
ایلیا سرگی یویچ پپلف و همسرش کلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ،‌ گوش ایستاده و حریصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذیرایی کوچکشان دو نفر به هم اظهار عشق میکردند. « اظهار کنندگان » عبارت بودند از ناتاشنکا دختر آقای پپلف و شچوپکین دبیر آموزشگاه شهرشان. پپلف که از شدت هیجان و بی تابی سراپا میلرزید و دستهایش را به هم میمالید ، زیر لب نجواکنان گفت:<br /> ــ دارد به قلاب نک می زند! پترونا تو باید حواست را کاملاً جمع کنی و همین که صحبتشان به احساسات و این جور حرفها رسید فوراً بدو و شمایل مقدسین را از روی دیوار بردار و راه بیفت تا دعای خیرشان کنیم … باید غافلگیرشان کرد … باید مچشان را سر بزنگاه بگیریم … و دعای خیرشان کنیم … دعای خیر کردن جزو امور مقدس است ، کسی را که دعای خیرش کنند ، دیگر نمیتواند از زیر بار ازدواج شانه خالی کند … اگر هم یک وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستری سر و کار پیدا میکند.<br /> و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپکین در حالی که چوب کبریتی را به شلوار شطرنجی خود میکشید تا بگیراند ، خطاب به ماشنکا میگفت:<br /> ــ از این اخلاقتان دست بردارید! هرگز به شما نامه ای ننوشته ام!<br /> دختر جوان که یکبند ادا و اطوار می آمد و گهگاه هیکل خود را در آینه برانداز میکرد ، جواب داد: <br /> ــ شما گفتید و من باور کردم! خط شما را فوری شناختم! راستی که آدم عجیب و غریبی هستید! دبیر تعلیم خط و خطش اینقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدی که دارید ، چطور میتوانید خوشنویسی یاد بدهید؟<br /> ــ هوم! … چه اهمیتی دارد؟ در تعلیم خط ، مهم اصل خوش نویسی نیست بلکه مهم آن است که شاگردها سر کلاس چرت نزنند. من وقتی شاگردهایم را در حال چرت زدن می بینم ، خط کش را بر میدارم و می افتم به جانشان … تازه چه فرقی میکند خط یکی خوب باشد یا بد؟ … من معتقدم که خط خوش یعنی حرف مفت! مثلاً نکراسف با آنکه خط گندی داشت ،‌ نویسنده ی خوبی بود. نمونه ی خط او را در کتاب مجموعه ی آثارش چاپ کرده بودند.<br /> ــ بین شما و نکراسف از زمین تا آسمان تفاوت هست …<br /> آنگاه آه کشید و افزود:<br /> ــ اگر نویسنده ای از من خواستگاری کند ، بی معطلی زنش میشوم تا چپ و راست بعنوان یادگاری برایم شعر بنویسد!<br /> ــ اینکه کاری ندارد! من هم بلدم برایتان شعر بنویسم.<br /> ــ مثلاً درباره ی چی ؟<br /> ــ درباره ی عشق … احساسات … چشمهایتان … اشعاری بنویسم که از خود بی خود شوید … اشکتان در بیاید! راستی اگر برایتان شعر عاشقانه بنویسم ، اجازه خواهید داد ، دستتان را ببوسم؟<br /> ــ چه تقاضای مهمی؟! … الآنش هم اگر بخواهید ، میتوانید دستم را ببوسید |
94 KB | text/plain |