روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله.این دختر کنیز و کلفت خیلی داشت، نوکری هم داشت کمی از خودش بزرگتر به نام قوچ‌علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می‌افتاد، قوچ‌علی بش می‌داد. وقت بازی اگر توپ دورتر می‌افتاد، قوچ‌علی برایش می‌آورد. اول دفعه‌ای که دختر هوس الک دولک بازی کرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع کرد و امر کرد که تا یک ساعت دیگر باید الک دولک طلا و نقره‌ای دخترش حاضر شود. این الک دولک صدهزار تومان بیشتر خرج داشت. یک زرگر هم سر همین کار کشته شد. چون که گفته بود ... .

فایل(های) الحاقی

افسانه محبت Afsaneh Mohabat.pdf 213 KB application/pdf