چنین روایت کردهاند که در زمانهای گذشته، حاکمی در شهر تبریز زندگی میکرد که پهلوانی به نام مسیح داشت. هیچ جوانی در برابر شمشیر او تاب مقاومت نداشت و هیچکس را یارای آن نبود که پنجه در پنجهٔ او بیفکند. در سایهٔ قهرمانیهای او حاکم تبریز از هیچ پادشاهی تبعیت نمیکرد. روزی از روزها داستان پهلوانیهای مسیح دهان به دهان گشت تا به گوش شاهعباس رسید. شاهعباس سرکردهٔ پهلوانان خود فرخ را به حضور خواست و گفت: ”فوراً به همراه چهل پهلوان روانهٔ شهر تبریز شو. باج و خراج هفتسال را از حاکم تبریز بگیر و پهلوان او، مسیح را هم دست و پا بسته همراه خود بیاور.“<br /> فرخ با چهل پهلوان به سمت تبریز به راه افتاد. پهلوانان سوار بر اسبهای تیزپا از درهها مانند سیل و از تپهها همچون باد گذشتند و خود را به تبریز رساندند. فرخ فوراً نامهای نوشت و نزد حاکم تبریز فرستاد. در نامه قید شده بود: ”بدان که من سرکردهٔ پهلوانان شاهعباس، فرخ هستم، به محض رسیدن نامه، پهلوان مسیح را دستبسته با باج و خراج هفتسال به حضور من بفرست تا با خود به اصفهان ببرم.“<br /> حاکم نامه را از اول تا آخر خواند و با نگرانی نگاهی بهصورت مسیح انداخت. مسیح گفت: ”حاکم! تو خود خوب میدانی که تا مسیح سر بر بدن دارد دست او را نمیتوان بست، دستور بده تا میدان جنگ را آماده کنند، باید با هم روبهرو شویم. در پایان این نبرد مادر فرخ به عزای فرزندش خواهد نشست.“<br /> این گفتهها را در نامهای نوشتند و برای فرخ فرستادند. میدان جنگ را آب و جارو کردند، مشعلها را در اطراف میدان روشن کردند، طبل جنگ را بهصدا درآوردند، صحنهٔ میدان آنقدر تمیز شده بود که اگر یک سوزن را آنجا میانداختند به راحتی میشد آن را پیدا کرد. از صدای طبل کوهها به لرزه در آمده بود و مغز تماشاچیان سوت میکشید. فرخ با پهلوانانش به میدان نزدیک شد. سر او به گنبد شباهت داشت و گوشتهای گردنش از اطراف آویزان بود، چشمهایش مانند چراغ میدرخشیدند. هر دو پهلوان از همراهان خود جدا شدند و روبهروی هم قرار گرفتند.
فایل(های) الحاقی
ماجراهای حسین کرد | hoseein Kord.pdf | 963 KB | application/pdf |