داستان‌هائی از مثنوی

نگهبان کاروانی هنگام شب به خواب رفت.<br /> دزدان آمدند و کاروان را غارت کردند و پا به فرار گذاشتند.<br /> صبح کاروانیان دیدند که اموال و شتران آنها ناپدید شده.<br /> ـ چه شده است؟<br /> ـ دزدان نقاب‌دار کاروان را غارت کردند.<br /> ـ مگر تو سنگ بودی؟ چرا جلوی آنها را نگرفتی؟<br /> ـ آنها زیاد بودند و من تنها بودم.<br /> ـ اگر نمی‌توانستی با آنها مبارزه کنی باید فریاد می‌زدی تا ما بیدار شویم.<br /> ـ در آن موقع شمشیر کشیدند و گفتند که اگر فریاد بزنی تو را می‌کشیم، من هم از ترس ساکت شدم.<br /> ـ اما الان هر چقدر که بخواهید برایتان فریاد می‌زنم!!<br /> باید امانت را به امانت‌دار سپرد و به او اعتماد کرد، اما اگر اتفاقی هم افتاد برای چیزی که از دست رفته نباید غصه خورد.

فایل(های) الحاقی

داستان‌هائی از مثنوی dastanhaie az masnavi.pdf 1,252 KB application/pdf