نوشته: مایک اِوری<br /> ترجمه: محمدعلی اخلاقدوست
زمانیکه ابراهام لینکلن نوجوانی بیهدف بود با مردی روبهرو شد که قصد داشت بهسوی غرب سفر کند؛ اما آن مرد برای تهیهٔ غذا به پول احتیاج داشت. او بشکهٔ نسبتاً بزرگی بههمراه داشت و به لینکلن پیشنهاد کرد که بشکه و محتویات آن را جمعاً به مبلغ نیمدلار بخرد حس خیرخواهی و نوعدوستی لینکلن بالا بود. بههمین دلیل پول را پرداخت و بشکه را تحویل گرفت. وقتی که لینکلن داشت محتویات داخل بشکه را جستجو میکرد، در ته آن چند کتاب قدیمی دید.<br /> کتابها مجموعهٔ کامل حقوق لیکاستون بود. لینکلن با اشتیاق تمام آنها را مطالعه کرد و همین او را بر آن داشت تا در آینده در رشتهٔ حقوق تحصیل کند و متعاقب آن وارد عرصهٔ سیاست گردد. لینکلن همواره آن روز بهخصوص را به یاد داشت، زیرا آن روز در زندگیاش یک نقطه عطف مهم بهشمار میرفت. او در آن زمان به سختی میتوانست درک کند که آن کتابهای خاکگرفتهٔ قدیمی، در حقیقت نماد رویای بیداری در زندگی او بودند که میخواستند دربارهٔ آیندهٔ او پیشگوئی کنند.<br /> امروزه شمار روزافزونی از افراد با سابقهها و پیشینههای متفاوت در این نوع ارتباط که هنوز چندان شناخته شده نیست، نوعی قدرت تغییر در زندگی یافتهاند. بسیاری از مردم میخواهند با تکیه بر پیام رویاهای بیداری، برای حل مشکلات روزمرهٔ خود، راههای عملی پیدا کنند.<br /> در حالیکه بعضی دیگر مایلند به معما و سحر نهفته در پشت وقایع زندگی پی ببرند.<br /> زمانیکه در یکی از تقاطعهای زندگی، رویای بیداری ظاهر میشود، مانند موردی که برای لینکلن پیش آمد. احتمالاً بهسختی میتوان آن را تشخیص داد. بنابراین برای آنکه بتوانیم از فواید رویاهای بیداری که همواره با تجارب روزمره ما آمیخته شدهاند بهخوبی بهره ببریم. شناخت زبان سری رویاهای بیداری لازم است. افراد مذکور در هر سه ماجرای زیر اظهار کردهاند که به هر حال منافع حاصل شده از آنها، به زحمتش میارزد.<br /> رویاهای بیداری، علاوه بر ابزار تأیید، میتوانند دارای پیامهای هشداردهنده نیز باشند. یکشب یک خانم کالیفرنیائی برای دیدن دوست خود از خانه بیرون رفت. این خانم مسن به محلهای کاملاً ناآشنا قدم گذاشت. او همانطور که قدم میزد عروسکی را دید که وسط پیادهرو افتاده بود و یک دست نداشت. کمی جلوتر سگی را دید که لنگانلنگان به طرف او میآمد. احساس ناخوشایندی به او دست داد، با اینحال از یک فروشگاه یک فنجان قهوه خرید و به راه خود ادامه داد. چند قدم که جلوتر رفت، ناگهان از فضای تاریک سرش برگ یک درخت ”شالاپی“ توی فنجان قهوهاش افتاد. قهوهٔ داغ از فنجان بیرون ریخت و دست او را سوزاند. بلافاصله بعد از این واقعه تصمیم گرفت بازگردد. او احساس میکرد که آن عروسک، سگ و برگ، همه یک رویای بیداری بودند که به او اخطار میداند اگر آن مسیر را دنبال کند چه اتفاقی ممکن است رخ دهد.
فایل(های) الحاقی
زبان سری رویاهای بیداری | dar pishgah osatadane eck.pdf | 6,598 KB | application/pdf | |
زبان سری رویاهای بیداری ـ ۲ | dar pishgah osatadane eck-2.pdf | 6,739 KB | application/pdf | |
زبان سری رویاهای بیداری ـ ۳ | dar pishgah osatadane eck-3.pdf | 7,168 KB | application/pdf |