داستان عاشقانه، شبی به بلندای یلدا

پالتوی ضخیم و بلندش را محکم به دور خودش چسباند و با گام های کوتاه و آهسته به انتهای باغ رفت، روی نیمکت چوبی که بی رحمانه زیر هجوم سرمای خشن پاییزی قرار گرفته بود، نشست.

پالتوی ضخیم و بلندش را محکم به دور خودش چسباند و با گام های کوتاه و آهسته به انتهای باغ رفت، روی نیمکت چوبی که بی رحمانه زیر هجوم سرمای خشن پاییزی قرار گرفته بود، نشست. برای لحظه ای از سرما لرزشی را در خود احساس و کمی خودش را جابه جا کرد. خیلی سال بود که از سرما فراری بود و از رویارویی با آن می هراسید اما امروز دلش هوای سیلی وزش باد بر صورتش را داشت. سال ها بود که در چنگال بی رحم بیماری کلیه و دیالیزی گاه و بیگاهش اسیر بود و الان حدود هشت ماه می شد که به خاطر گذشت یک انسان خیرخواه و خو شطینت، تحت جراحی پیوند کلیه قرار گرفته و وضعیتش تا حد زیادی بهبود یافته بود. سکوت باغ، او را در هاله ای از خاطرات مبهم فرو برده و حس دلتنگی غریبان های وجودش را به تسخیر گرفته بود، شبنم اشک، بی اختیار به گونه های زردش بوسه زد و خاطرات، او را به گذشته ای دور برد، به همان دورانی که همه دنیایش در
نوازش پدر و آغوش مادر خلاصه می شد اما سانحه ای دلخراش بین آن ها خط جدایی به وسعت یک عمر کشیده بود، از آن پس عموی پدرش، که «دلنیا» به او حاج آقا می گفت دست پدری بر سرش کشیده و او را به خانه خود آورده بود و سالها او میهمان ناخوانده این خانواده خونگرم، بزرگ و مهربان
بود. حاج خانم و حاج آقا مانند نوه های خود با دلنیا رفتار می کردند یا شاید ده ها برابر، بیشتر از نوه های خودشان او را دوست داشتند. غیر از حاج آقا و حاج خانم، همه اعضای خانواده، دختر و پسر، به دلنیا احترام می گذاشتند و محبوب دلهای آنان بود. برایش عین یک خانواده واقعی بودند، بدون هیچ کم و کاستی اما از چهار سال پیش درد کلیه امان دلنیا را برید، مهربانی و دلسوزی های خانواده هم نتوانست دردی از او بکاهد و چهره زیبای او هر روز تکیده تر و بی رمقتر از دیروز می شد تا این که بعد از سالها درد و رنج بالاخره کسی پیدا شد که یکی از کلیه هایش را به او هدیه کند و جانی تازه به کالبد او بدمد و سایه سنگین و سیاه مرگ را از سرش بردارد. دلنیا سالها در دل رازی داشت؛ راز عشق پسری که عزیز این خانواده بود. نوه حاج آقا و حاج خانم که محبوبیتی خاص در میان خانواده، مخصوصا حاج آقا و حاج خانم داشت و دلنیا سالها در خفا به او فکر می کرد و با عشق او نفس می کشید اما این بیماری لعنتی همه رویاها را از او گرفته بود و او هرگز نمی توانست تصور کند که شاید «مهران» روزی یک رویای دست یافتنی برای او باشد اما با این وجود دلش را خوش کرده بود به نگاه های مهربان مهران، به روزهایی که به بهانه های مختلف برای دیدنش به باغ حاج آقا می آمد اما ... از روزی که دلنیا از بیمارستان مرخص شد، مهران حتی یک بار به باغ نیامد، نیامد که احوالی از او بپرسد! مدتها بود که خودش را به نگاههای دزدانه و با حیای مهران دلخوش کرده بود، به حضور گاه و بیگاهش دلبسته بود و اکنون همین کورسوی امید را هم نداشت. بلند شد و به سمت ایوان رفت تا به حاج خانم برای تهیه شام امشب کمک کند. امشب همه در باغ بزرگ پدربزرگ جمع می شدند، امشب شب یلدا بود. شب یلدای هر سال، این باغ، میزبان فرزندان، عروس و دامادهای خانواده و نوه ها بود و تا نیمه های شب، صدای خنده و شادی، گوش را نوازش می داد اما امشب!! امشب برای دلنیا چقدر سنگین می گذشت، با خود زمزمه کرد: یلدا بدون نگاه گرم مهران چه قشنگی ای می تواند داشته باشد؟ فقط طول غم هایش بلندتر است! به یکباره یاد تمام این هشت ماهی افتاد که مهران به هیچ بهانه ای اینجا نیامد و سراغی از او نگرفت، دلش از این همه بی رحمی گرفت! ساعت که به عصر نزدیک شد همه مثل همیشه آمدند، همه چیز فراهم بود تا شب یلدای خاطره انگیزی ورق بخورد غیر از آن کسی که دلنیا دلش را به نگاهش سپرده بود، در بین همهمه و شلوغی که صدا به صدا نمی رسید، صدای نواختن زنگ، همه را به سکوت وا داشت...
مهران بود که با همان چهره خندان و جذاب به جمع پیوست و... دلنیا با دلی پر از سوال، پر از گله و شکایتی که می دانست هرگز بازگو نمی کند با گلوی بغض آلود از جمع بیرون رفت تا دلتنگی هایش خاطر جمع را آزرده نکند. زیر مهتاب کمرنگ شب، به دیوار تراس تکیه داد. صدای آشنایی، او را به خودش آورد: دلنیا، امشب خیلی زیبا شده ای! بغض دختر جوان به یکباره ترکید و سیل اشک صورتش را به یغما برد، با صدای لرزان گفت: چرا در این مدت نیامدی حالی از من بپرسی؟ یعنی وجود من هیچ ارزشی برایت نداشت که بعد از آن جراحی سخت و سنگین حتی تلفنی از من یادی نکردی؟ مهران لبخند نمکینی زد و گفت: تمام آن روزها با تو و برای تو بودم. دلنیا متعجب به دهان او چشم دوخته بود که مهران با لحن ملایم همیشگی گفت: بریم داخل، همه منتظر ما هستند. دلنیا بدون هیچ حرفی به دنبال مهران وارد اتاق پذیرایی شد. صدای هلهله و شادی به هوا برخاست. حاج آقا دست دلنیا را در دستان چروکید هاش گرفت و گفت: دخترم، امشب با یلداهای دیگه خیلی فرق داره چون مهران از من درخواست کرده در حضور همه، تو را براش خواستگاری کنم. ظاهرا غیر از کلیه ای که ازش هدیه گرفتی، قلب پسرم رو هم بردی! دلنیا با شنیدن این حرف شگفت زده شد و با خود تکرار کرد: کلیه ای که از او هدیه گرفتم!؟ با تعجب به مهران نگاه کرد، او مثل همیشه عمیق، مهربان و عاشق به او می نگریست. دلنیا در لذتی وصف نشدنی، یلدایی شیرین و گرمابخش را از مرد رویاهایش هدیه گرفته بود، یلدایی که آرزو می کرد ای کاش هرگز پایانی نداشت.